prt4

58 14 43
                                    

تهیون که از درد ناله کرد بکهیون با حواس جمعتری شونه زد. موهای لخت که صاف شدند، سعی کرد چیزهایی که توی ویدیو دیده بود بیاد بیاره!
اخم کوچیکی بین ابروهاش بود و لبهاش کمی به جلو متمایل شدند. تهیون اما نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره. همین حالا بکهیون داشت موهاش رو میبافت؟ شاید این رویا بود؟
جمعتر نشست و پاهاش رو ضربدری جلوش جمع کرد.

قلبش جوری میتپید انگار خواب رفته بود اما ته هر تپش مزه ی اضطراب رو هم حس میکرد. دوستش داشت!
انگشتهای گرم که بین موهاش حرکت میکردند پلکهاش روی هم میرفت. هیچکدوم حرفی نمیزدند.
موها رو نامیزون بافت و سرش رو چرخوند تا چیزی پیدا کنه ببنده.
بند بالش رو دید و با خوشحالی به جونش افتاد و کندش. موها رو بست و روی شونه ی تهیون انداخت.

حق با چانیول بود، تمام این مدت هیچ چیز توی ذهنش نبود...این کار واقعا جادویی بود.
اما تهیون هنوز هم بی حرکت بود، بکهیون آروم سرش رو جلو برد و با چشمهای به خواب رفته مواجه شد.
انگار این جادو دوطرفه بود!
با ملایمت تهیون رو به عقب کشید و سرش رو روی بالشش گذاشت...خیلی وقت بود از خوابیدن کنار تهیون ابایی نداشت!
****

نم نم بارون روی شیشه ی پنجره خواب رو از چشمهای آروم گرفته ی تهیون دزدید، آسمون هنوز چرت میزد و آفتاب رو پذیرا نشده بود. جاش گرم و راحت بود. با غرولند پلکهاش رو باز کرد اما قبل از اینکه حرکت کنه، توان حرکت ازش سلب شد. پلکهای بسته و اخم ریزی بین ابروهای پرپشت و زیبای مرد مقابلش، اگر کمی سرش رو تکون میداد مژه هاشون همدیگه رو میبوسیدن همونطور که نوک بینیهاشون هم آغوش شده بودند.
ناله ی شیرین قلبش، لبخند معصومانه ای روی لبهاش شد.
نفسهای گرم بکهیون روی پوست ملتهبش رو دوست داشت...بوی خوبی داشت!
زنده تر از عطر نیمه جون بالشی که به عمیق نفس کشیدن وادارش میکرد تا بتونه حسش کنه. حالا بدون هیچ تلاشی عطر وجود بکهیون توی صورتش نوازش میشد.
اما...به کل داشت یادش میرفت! موهای بافته ای که از کنار گردنش رها شده و بین بدنهاشون مونده بود. به آرومی انگشتش رو بالا آورد و روی بافت مقدس کشید.

قرار نبود بازشون کنه!
انقدر توی تاریکی با موسیقی بارون به بکهیون خیره شد تا دوباره به خواب عمیقی رفت.
"باید میبوسیدمش"
ذهن تبدارش نجوا کرد اما چشمهاش یاری نکردند...
***
_هنوزم لباسهات توی کمد منه.
تهیون ماهی پخته که بخار ازش بلند میشد رو روی میز گذاشت و به قیافه ی تخس بکهیون لبخند زد.
با موهای ژولیده درحالی که با نوک انگشتش پیرهن تهیون رو نگه داشته غرولند میکرد و میل تهیون برای بغل کردنش رو قلقلک میداد.
_معذرت میخوام، دیگه تکرار نمیشه.
این روزها بکهیون با اولین نگاه به لباسهاش میتونست لباسهای تهسون رو تشخیص بده...
بکهیون اخم کرد و لباس رو روی کانتر گذاشت جوری که روی زمین نیوفته و نگاه دختر با ذوق زیرپوستی به لباسش نشست. لبخند نم نم لبهای زیبا و سرخش رو به حرکت دراورد. بکهیون نفس عمیقی کشید و درحالی که پشت میز مینشست زمزمه کرد.
_هربار همینو میگی.

looke at meWhere stories live. Discover now