prt 30

38 5 53
                                    

دیگه نمی‌تونست روی پاهاش بایسته، حس می‌کرد زمین زیرپاش خالی شده و هیچ‌ راهی برای درست ایستادن نیست.
نمی‌تونست این اتفاق رو باور کنه! تمام بدنش درد می‌کرد، دردش روحی بود...از اضطراب بود و از نگرانی.
ملحفهٔ خونی روی سر جنازهٔ روبه‌روش بود، یکی از پرستارها یه لیوان آب جلوی صورت رنگ پریدهٔ چانیول گرفت.

گیج بود، چشم‌هاش بی‌ثبات و درمونده از لیوان به صورت آروم پرستار لغزید! این آرامش عصبیش کرد. می‌خواست فریاد بزنه "نمیدونی توی چه وضعیتی هستیم؟" اما...انگار چانیول تنها کسی بود که نگران بکهیون بود!!
انگار حق با بکهیون بود، هیچ‌کس نبود که بخاطرش دل‌نگران بشه. فقط چهار انگشتی که کاسهٔ زانوش‌رو باتمام قوا فشار می‌دادند به معنی "نه" تکونی خوردند. شبیه یه پیرمرد داغدیدهٔ بدبخت روی صندلی خمیده بود. جوری به خودش میپیچید و دهنش خشک شده بود انگار که درد داشت و کمکی از کسی برنمیومد.

کی میتونست بفهمه چی توی ذهن چانیول میگذره؟
_دکتر! انقدر به خودتون فشار نیارید.
دکتر شیفت گفت و روی شونهٔ چانیول زد. چشم های درشت چانیول از جنازه کنده نشد. چطور به بقیه میفهموند دردش از خودکشی مینسوک نیست...دردش از قصد مینسوکه! قصدی که نمیتونست بفهمه! اگر بکهیون میفهمید چی؟ باید ازش مخفی میکرد؟ این اولین باری بود که چانیول تااین‌حد حس درموندگی میکرد. باید چیکار میکرد؟ به بکهیون میگفت؟ اگر حالش بدتر میشد چی؟
_حالش خوب بود، خیلی عجیبه.

پرستاری که از مینسوک خوشش نمیومد نیشخندی زد.
_خوشحالم که مرد، همچین آدمی لیاقت زندگی نداشت.
کتابی روی زمین بود، ورقهاش چروکیده بودند، انقدر خونده شده بود که ورم کرده بودند. بیشتر از ظرفیتش ورق خورده بود! انگشتهای مینسوک از زیرملحفه رها بودند. شاید دنبال کتابش میگشت...
کسی چه میدونست توی اون کتاب چی بود که مینسوک انقدر دوستش داشت؟ شاید هم کسی که اون کتاب رو بهش هدیه داده بود رو دوست داشت. به سبک بیمارگونهٔ خودش!
بوی الکل و نم به معدهٔ چانیول فشار آورد. کسی رد شد و کتاب ورق خورد. چند قطرهٔ خونِ خشک شده روی برگه بود!
یکی از پرستارها نزدیک اومد.

ـ
_این برگه رو زیربالشش پیدا کردم.
بالاخره چانیول به تن دردمندش تکونی داد. کاغذِ تاشده رو باز کرد! بنظر نمیومد تازه باشه!
"به‌ بکهیون عزیز!
از خودِ حقیقی‌ات گریزی نیست درآغوشش رها شو!»
برگه رو تا کرد و توی جیبش گذاشت. صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد...مینسوک مرده بود! اما چرا حس می‌کرد مینسوک تازه آزاد شده تا آسودهگ
بکهیون اگر می‌فهمید...
سرش‌رو چرخوند، پنجره اونجا نبود اما بکهیونِ نوجوونِ پژمره‌رو دید که کنار مینسوک نشسته بود و به زخم‌های پرنده نگاه می‌کرد. زخم‌هایی که خودش درست کرده بود...

***

تهیون یه لیوان شیر کنار دست بکهیون گذاشت.
عینک زده بود و به لپ تاپش زل زده بود. گوشهٔ نازکی از برگه بین دو انگشتش ساعت‌ها بود که بی‌حرکت و بلاتکلیف معلق بود! چشم‌هاش به کلمات دوخته شده بودند اما بنطر نمیومد حتی یک کلمه ام خونده باشه.
_بکهیون! شیر بخور.
بکهیون جوابی نداد! این چندمین بار بود که باهاش حرف زده بود اما بی جواب موند. بالاخره دلش طاقت نیاورد و دستش رو روی دست بکهیون گذاشت. کاغذ زیر سنگینیشون تا شد درحالی که هنوز بین انگشتهای بکهیون بود!
طولی نکشید که واکنش نشون داد و دستش رو کنار کشید! کاملا غیرارادی!
مردمک‌های منگ جم خورد و به تهیون دوخته شدند! هنوز هم متمرکز نبودند! تهیون به دستش که روی کاغذها جا موند نگاه کرد اما خیلی زود به خودش اومد.
_عزیزم، یکم استراحت کن.

looke at meWhere stories live. Discover now