prt5

37 11 52
                                    

تمام مدتی که مشغول صحبت با خانواده ی بیمار بود، پاندولی که حرکت میکرد، هدایت افکار افسارگسیخته اش رو به دست گرفته بود و چند بار رشته ی کلام از دستش در رفته بود. کمی از آب روی میز رو قورت میداد و سعی میکرد به یاد بیاره در مورد چی حرف میزده.

یکی از پاهاش هیستیریک وار تکون میخورد و بدون اینکه متوجه باشه با ناخنش پوست زیرناخن شستش رو خراش مینداخت.
مادر گریون با چشمهای سرخی که از شب بیداریش حرف میزد سعی میکرد بفهمه اصطلاحاتی که دکتر میگه چه معنی میده. هوای اتاق گرم نبود اما همه ی آدمهای داخل اتاق عرق کرده بودند.
لکه های قهوه روی یقه و سینه ی بکهیون خشک شده بود، یادش رفت لباسش رو عوض کنه! مرد دست همسر گریونش رو محکم فشار میداد تا کمتر بلرزه و به دهن بکهیون زل زده بودند.
پسر جوانشون بخاطر یه بازی بچگانه با دوستهاش به شدت آسیب دیده بود و احتمال فلج شدنش بالا بود.

موهای زن کاملا بهم ریخته بودند، تارهای سفید و نقره ای توی هوا پخش بودند، یقه ی لباسش پاره شده بود و صورتش هم از ضربه های سیلی که احتمالا خودش زده بود سرخ و ملتهب بود. روی دستهای همسرش هم پر از زخم بود. بغض بزرگی توی چشمهای خمیده و ناامیدش کز کرده بود. شاید اون هم نای بلند شدن و خودنمایی نداشت.
_دکتر، ما همین یه پسرو داریم...هرچی که بخوای بهت میدیم توروخدا نجاتش بده.
فشار بیشتری به پوست ناخنش آورد.
"تو میدونی ترک عادت چقدر سخته" انگشتهاش رو مشت کرد و پوست ورم کرده نفسی گرفت. نگون بخت!
_اون سنی نداره...یه بچه ست، دیدینش مگه نه؟
مرد هم با گریه های جگرسوز زنش مقاومتش شکست و هق زد. بکهیون کلافه از سر و صدایی که راه انداخته بودند سرشو تکون داد.
_همه ی تلاشمو میکنم.
مرد با آستین ریش ریش و کهنه اش اشکهاش رو پاک کرد، دستهاش هنوز هم دور شونه های زنش بود.
_امیدی هست؟

امید؟ بکهیون عادت نداشت به کسی امید بده، چطور میتونست چیزی که درون خودش وجود نداره رو به دیگران القا کنه؟ امید چی بود؟ اصلا وجود داشت؟
هیچوقت چیزی به اسم امید رو درون خودش ندیده بود،
چانیول میگفت "امید پیدا کردنی نیست،  تلاشت برای زنده موندن امیده، دنبال چیزی که با قلبت عجین شده نگرد...فقط حسش کن" اما بکهیون به حرفهای مسخره ی چانیول خندیده بود.
"من دنبال امید نیستم...فقط میخوام زنده بمونم چون از تاریکی بیشتر از روشنایی میترسم"
چطور روانپزشکی بود که نمیفهمید بکهیون دنبال هیچ چیز نیست؟ میخواست تظاهر کنه مثل ادمهای عادیه، نمیخواست انگشت نما باشه.

لبخند کج و کوله ای که بیشتر شبیه به دهن کجی بود زد و امیدی که نداشت به خانواده ی منتظر داد.
_حالش خوب میشه.
چشمهاشون درخشید و بکهیون عقب کشید.
نگاهش دوباره روی موهای بهم ریخته ی زن رفت، شاید انقدر توی زندگیشون شاد بودند که شوهرش نیازی به آرامش پیدا نکرده بود؟ حتی توی این موقعیت هم؟!

looke at meWhere stories live. Discover now