prt 12

42 7 63
                                    

تکون ضعیف تخت، تهیون رو بیدار کرد، پلکهای سنگینش رو کمی فاصله داد، بکهیون روی تخت نشسته بود هرچند تار میدیدش. نتونست چشمهاش رو باز نگه داره و دوباره بسته شدند. خیلی طول نکشید که بازشون کرد اما هوا روشن بود و بکهیون هم لبه ی تخت ننشسته بود. حدس زد اونقدر هم که فکر میکرد بستن چشمهاش کوتاه نبوده. کف دستش رو روی جای بکهیون که حالا خنک شده بود کشید،

حرکت حس خوشایند وزن دار و شیرینی که از روی زبونش به سمت شکمش لیز میخورد، اثر نغز و دلکُشی بین سلولهاش بجا میگذاشت. توی خودش جمع شد و نتونست خنده اش رو متوقف کنه.
"ما قرار میذاریم." مشتش رو روی تشک کوبید و زیر لب با شوق نابالغی دوباره و دوباره تکرارش کرد.
"مال منه...دیگه مال من شده." هرچند صرفا قرار گذاشتن نمیتونست سند مالکیت رو مهر کنه. فقط میتونست یه محرک یا یه هول کوچیک باشه تا توی مسیر خواستن یا نخواستن این مالکیت قرار بگیری. حتی اگر میفهمید این رو میخواد هنوز نمیتونست در موردش کاری بکنه تا وقتی طرف مقابلش هم این شیمی و خواسته رو حس نکنه. اما اون لحظه تهیون به نه میتونست و نه میخواست که بهش فکر کنه.

فقط میخواست ازش لذت ببره. حتی اگر ته این جاده جدایی بود، نمیخواست مسیر رو با فکر به پایانی که هنوز نرسیده از دست بده. قبلا این اشتباه رو انجام داده بود. برای یه پایان زیبا همه ی وقتش رو صرف کتاب و کار کرده بود و وقتی به خودش اومد مادری نبود تا بتونه اون خوشی که آرزوش رو داشت بهش بده...حالا حتی خاطره های بزرگی هم با مادرش نداشت.
بالاخره بعد از چندین غلت و جیغهای خفه شده توی بالش از جاش بلند شد. حسش رو نمیتونست توصیف کنه. توی اتاق بکهیون بود و قبل از رفتن ازش نخواسته بود "دیگه به اینجا نیاد" جلوی آیینه ی اتاق ایستاد و به خودش خیره شد.

"بغلم کن..." صدای نجوای خودش که شبیه یه تله بود و بکهیون رو وادار کرد آغوشش رو براش باز کنه موهای تنش رو سیخ کرد. کف دستش رو بالا آورد، میتونست رایحه ی ملایم موهای بکهیون رو حس کنه.
اما این کافی نبود، دستش رو به بینیش چسبوند و عمیقتر بویید...
_چیکار میکنی؟
از جا پرید، بکهیون با چشمهای سرخ توی چارچوب در ایستاده بود. با اینکه کاملا مرتب و آماده بود، اما ژولیدگی و آشفتگی نه چندان پیدایی، نظم ظاهریش رو کمرنگ جلوه میکرد.
_ف..فقط...میخواستم...

دستپاچه شد و مدام به اطراف اشاره میکرد، بکهیون بی اعتنا بنظر میومد، سرتاپای تهیون رو نگاه اجمالی انداخت و بعد چشمهاش که به لطف مردمکهای خمارش کشیدگی دل‌ربا اما ترحم برانگیزی بخودشون گرفته بودند روی صورت تهیون ثابت موندند.
_گفتی همه چیز رو بهت بگم؟
لبهای تهیون به ارومی روی هم خزیدند و چشمهاش روی چشمهای کوفته ی بکهیون ثابت موندند. بنظر میومد گفتنش براش سخته اما داشت تلاش میکرد به زبون بیاره. تهیون یه قدم جلوتر رفت و کف دستش رو به رون برهنه ی پاش چسبوند. خیسی محسوسی پوستش رو خیسوند.
_اره.

looke at meWhere stories live. Discover now