part 9

49 10 47
                                    

از وقتی به بیمارستان اومده بود حالش مریض بود، یه جایی بین افکارش گم شده بود و راه خروج رو پیدا نمیکرد. صدای نفس نفس زدنهای تبدار تهیون بین سلولهاش دست به دست میشد و تمرکزشو گرفته بود. فقط نمیتونست بفهمه چرا انجامش داده؟ چرا تهیون مانعش نشده؟ چرا نتونست خودشو کنترل کنه درحالی که توی انجامش ماهر بود؟ روی صندلی انتظار نشسته بود خون از انگشت بیچاره ای که زیر ناخنهاش شکنجه میشد روی زمین میچکید. صدای چکیدن قطره های خون هیچ شانسی برای شنیده شدن نداشت. شنیده نمیشد و کسی نبود مانع مرگش بشه...
کسی نبود نجاتش بده!

یک ساعت دیگه جراحی داشت اما لرزش دستهاش میترسوندش، کلافه از این حجم زیاد بهم ریختگی نفس سنگینش رو رها کرد، دستش رو به نرمی بالا برد و پیشونیش رو به پشت دستش چسبوند. همینکه انگشت زخمی از زیر تیغ ناخنهاش نجات پیدا کرد، سوزش شدیدش نگاهش رو به سمت انگشتش کشوند. آه از نهادش بلند شد. زخم عمیق شده و خون تا مچ دستش جریان گرفته بود.
_استاد اینجایی؟

سهون با لبخند جلو اومد، لبخندش نیمه ی راه رسیدن به بکهیون همزمان با سرعت قدمهاش محو شد و ایستاد.
_دستتون...چی شده؟
پلکهای بکهیون به نرمی لرز شعله ی شمع از هرم زمزمه های عاشقانه وول خورد و به سهون دوخته شدند.

توی نگاهش هیچ چیز خاصی دیده نمیشد جز سردرگمی. حق داشت سردرگم باشه، بکهیون احساسات معمولی خودش هم درک نمیکرد و حالا این احساسات جدیدی که سر درنمیاورد ازارش میداد.
_چیزی نیست.
صداش کرخت و بی جون بود. سهون نگران شد، بالاخره پاهاش حرکت کردند و استادش که قصد فرار داشت رو نگه داشت. بکهیون با فشار دست سهون روی شونش نشست و مردمکهای بی فروغش رو به شاگردش داد.

_حالتون خوب نیست، باید دستتون پانسمان شه. مطمئنید میتونید این جراحی رو پیش ببرید؟
مطمئن نبود ولی تلاششو میکرد. بکهیون ته دلش هیچوقت صددرصد به خودش اطمینان نداشت.
_من خوبم.
"لبخند بزن تا مردم رو نترسونی."

سهون با ترس بهش زل زده بود و بکهیون خوب این نگاه رو میشناخت. انگشت زخمیش رو با باقی انگشتهاش بغل کرد و سعی کرد عضلات منقبض صورتش رو تکون بده. لبهاش به حالت زشتی کج شدند. به هرچیزی شبیه بود جز لبخند!
سهون نگرانش بود، ترسش هم از نگرانی برای استادش بود. باید با تهیون در میون میذاشت؟
_میرم آماده شم.
سهون روی صندلی نشست و به رفتن بکهیون خیره شد. کاملا واضح بود فکرش متمرکز نیست. هیچ ایده ای برای کمک به استادش نداشت و فقط میتونست تاسف بخوره.

کلاهش رو از سرش برداشت، از اتاق عمل که بیرون اومد ساعت از نیمه شب گذشته بود و دیگه پاهاش نایی نداشتند. انگشتهای سرد و بی حسش رو پشت گردنش گذاشت و فشار آرومی به ماهیچه های دردمندش آورد. از راهرو که بیرون می اومد جونگین با یه لیوان کاغذی به سمتش اومد.
_خسته نباشی استاد.
لامپ راهرو سوسو میزد اما هنوز هم بخار ضعیفی که فقط چند ثانیه برای بقا فرصت داشت دیده میشد. لبخند گرم و چشمهای خسته ی جونگین مانع پس زدن لیوان کاغذی شد. سری تکون داد و انگشتهاش رو از گردنش جدا کرد و اینبار دور لیوان گرم حلقه شدند.
_شیفتت تموم شده؟

looke at meWhere stories live. Discover now