prt13

33 8 71
                                    


کتاب روی میز کوبیده شد و با بلند شدن شتاب زده ی میسنوک، پایه های صندلی صدای گوشخراشی ایجاد کردند، چشمهای مرد توی تاریکی هم برق میزدند و مشتاقانه به بکهیون که مقتدر و بدون مکث به سمتش میومد خیره بود.
چنان با اشتیاق بلند شد که هرکس جای چانیول بود فکر میکرد برای در آغوش کشیدن بکهیون پرواز میکنه. اما اینکارو نکرد و منتظر موند مرد شسته و رُفته بهش برسه. صندلی رو به روی مینسوک رو عقب کشید و از گوشه ی چشم نگاه گذرایی به چانیول انداخت.
_بالاخره اومدی؟
بعد از اینکه بکهیون نشست، مینسوک هم با لبخند سرجاش برگشت. کتاب که حالا برگه هاش پیر و کهنه بودند و رنگ پریده بنظر میرسیدند رو با دو انگشتش کمی به سمت خودش کشید، نه اونقدری که از محدوده ی مینسوک عبور کنه و به بکهیون نزدیکتر بشه.
_تمومش کردی؟

چانیول دست به سینه شد، مینسوک تنها کسی بود که توجه بکهیون بطور محسوسی شامل حالش میشد. مینسوک روی میز خم شد، کف دستش روی کتاب نشست و شعله‌ی درون نگاهش که تا چند دقیقه‌ی پیش برق میزد به یکباره خاموش شد. انگشتهای بکهیون هنوز هم به کتاب گیر بودند. کتابی که خودش برای مینسوک خریده بود. روز تولدش...همون روزی که مینسوک ته باغ آسایشگاه تنها مینشست و سیگار میکشید، روز امنش که هیچکس جرئت برهم زدنش رو نداشت. هیچکس جز بکهیون! وقتی کتاب به بغل به منطقه ی امنش رفته بود و از نگاه ترسناک مینسوک بخودش نلرزیده بود. کتاب رو به سمتش گرفته و گفته بود. "شبیه توعه!" همین!
مینسوک دیالوگ مورد علاقه اش رو زمزمه کرد، معتقد بود همه ی زندگیش رو فدای همین یک جمله کرده و بعد توی حبابی که به وسیله ی اون کلمات دورش رو گرفته بودند زندانی شده بود.
_"نمیتونی همین یکبار به خاطر تنفرت از اینکار رو نادیده بگیری و از دیوار بالا بری؟"
بکهیون خوب میدونست این دیالوگ چه جایگاهی توی زندگی مینسوک داره درحالی که چانیول هیچوقت از حرفهاشون سر در نمیاورد.
_پس خوندیش.
انگشتهاش رو عقب کشید و مینسوک لبخند زد.
_چرا کتت رو در نمیاری؟
بکهیون شونه ای بالا انداخت.
_باید برگردم، هوا تاریک شده.
چانیول لبهاش رو بهم فشار داد تا لبخند نزنه، مینسوک چشمهاش رو ریز کرد.
_از کی تاریکی میترسونت؟
بکهیون لبخند دلنشینی زد، لبخندش ضعیف اما امیدوار نفس میکشید. مینسوک فهمید.
_تغییر کردی، چی شده که لبخندت رنگ و لعاب داره؟
لبخند عقب کشید و چشمهای بکهیون سخت شد.
_اینطوره؟

چانیول تک سرفه ای کرد و صاف نشست.
_وقتی بینتون میشینم حس غریبی دارم، انگار که اضافیم.
مردمکهای بکهیون با ملایمت به سمت چانیول سُر خوردند، نه اونقدری که توجهی رو بخودشون جلب کنند.
_چرا به حست اعتماد نمیکنی و تنهامون نمیذاری؟
چانیول به سمتش جهید و گوشش رو گرفت.
_تو...تو بچه ی تخس.
مینسوک بلند خندید، بکهیون اما درد رو به چهره اش راه نداد و همچنان غیرقابل نفوذ به چانیول نگاه کرد. یه تای ابروش بالا رفت و با پشت دست، دست چانیول رو پس زد. گوشش هاله ی صورتی پررنگی گرفته بود که بزرگتر نشونشون میداد.
_کی قراره بزرگ شی؟ برای همین دلم نمیخواد دکترم باشی.

looke at meWhere stories live. Discover now