Prt 19

20 8 44
                                    

****
روی پله‌ی دوم نشسته بود، حیاط از برگهای زرد و خشکیده فرش شده و سوز سالخورده‌ی پاییز که نفسهای آخرش رو با سرفه‌های خشک توی هوا پخش میکرد لرز به تنش انداخته بود.

اما بکهیون قصد نداشت از پای اون پله بلند شه و نگاهش رو از در بگیره. مطمئن نبود بالاخره روزی که مادرش برمیگرده از راه میرسه یا نه. توی عالم کودکانه‌ی خودش امیدوار بود اون در باز شه و مادرش آغوشش رو باز کنه.
معده‌ـش نبض میزد. هنوز حجم عظیم غذای بدطعم پدرش که پر از خیارهای له شده‌ی آغشته به سرکه بود رو هضم نکرده بود.
نوک انگشتهاش برگ ترک خورده کنار پای برهنه‌ـش رو لمس کرد. فقط کمی فشار میداد کمرش میشکست.

دستش رو تعقب کشید. هوا رو به تاریکی میرفت ولی در باز نشد. باید برمیگشت، اون مرد دوست نداشت وقتی وارد خونه میشه چشمش به بکهیون بیفته.
کف پاهاش گزگز میکردند. ناخنهای پاش پر از زخم و پوسته های کنده شده بود. تا وقتی زخمهای انگشت دستش خوب بشه به پاش پناه میبرد. اما چهره‌ـش درد رو منعکس نمیکرد. عادت کرده بود...
اون مرد دوست نداشت درد کشیدنش رو ببینه! نه اینکه از زجرش غمگین بشه؛ از قیافه‌ی تو هم رفته‌ای که نفرت یا عذاب رو القا میکرد متنفر بود.

تنها چیزی که دوست داشت ببینه ترس بود.
وقتی بکهیون میترسید اون مرد هم از ته دل راضی و خوشحال میشد. احساس قدرت میکرد...حسی که میخواست توی چشمهای مادر بکهیون ببینه ولی با فرارش خلافش رو ثابت کرده بود حالا از بکهیون طلب میکرد. غروب از راه رسید و خونه توی تاریکی فرو رفته بود ولی بکهیون عادت داشت!

از تک تک آجرها و وسایل کهنه‌ی این خونه متنفر بود. کمتر دیدنشون باعث خوشحالیش میشد.
حتی چشم بسته هم میتونست وارد اتاقش بشه بدون اینکه پاش به جایی گیر کنه. در اتاقش رو بست و روی تختش نشست. اینطور نبود که اتاقش از وسیله خالی باشه. برعکس پدرش هر چیزی که فکر میکرد دوست داره خریده بود. اما بکهیون هیچکدوم رو دوست نداشت. هیچ چیزی نبود که خوشحالش کنه.
چطور میتونست چیزی رو دوست داشته باشه وقتی حتی درک درستی از خوشحالی نداشت. همونطور که درکی از خودش هم نداشت.

صدای لاستیک ماشین خبر از برگشت پدرش داد. چه کلاغ بد خبری! قلبش جوری میتپید انگار میخواست از سینه‌ـش کنده شه جوری که نمیدونست خون رو کجا میفرسته که رنگ از رخ بکهیون پریده بود.
لامپ رو روشن کرد، از نوری که از زیر در نمایان شد فهمید. صدای سوت زدنش دست و پای بکهیون رو شل کرد. در اتاقش به آرومی باز شد و جیر گوش‌خراشی ابروهای بکهیون‌ِ چهارده ساله رو درهم کرد.

با اون چشمهای بیرون‌زده و لبخند دلقک‌ مانندش که ترسناکترش کرده بود توی چهارچوب ایستاد. مثل همیشه یک دست کت و شلوار خاکیِ دیگه پوشیده بود. دکمه های جلیقه‌ـش رو بسته و موهاش رو با روغن حالت داده بود. سرش رو کمی خم کرد و صداش مثل مار زخمی که برای کشتنِ عامل زخمش حریص و مشتاق بود دور جونِ بکهیون گره میشد.
_پس اینجایی؟ بیا غذا بخوریم.

looke at meWhere stories live. Discover now