_اینها چیه؟
بکهیون شستش رو از زیر دندونش بیرون آورد و نگاهشـو به تهیون داد. واکنشش به صدای تهیون غیرعمدی بود و هیچی ازش نفهمیده بود. پلک زد شاید گیجی نامحسوسی که توی چشمهاش مثل توپ سرگردونی میچرخید رو پنهان کنه.
تهیون اما دنبال جواب نبود، از تخت پایین اومد، صورتش پف کرده بود و لبهاش ورم کرده بودند.
_چمدونمون رو بستی؟
بکهیون به چمدونها نگاه کرد. "آ..چمدون!" هوشیاری تکونی بخودش داد و گنگی زیر پلک پناه گرفت.
_مال تورو نه!
صورت تهیون آویزون شد، لب ورچید، بکهیون برای بوسیدنش پیشقدم نشد و سرشـو چرخوند.
_اشکال نداره، بههرحال که نمیدونی چی میخوام.
برگه میون دو انگشت رنگپریدهٔ بکهیون برای سقوط نکردن دست و پا میزد. بالاخره رها شد و برگهٔ نگونبخت بعدی جاگیر شد._من فقط وسایل خودمـو میشناسم!
صادقانه جواب داد و حس بد تهیون ناپدید شد، چند قدم فاصله رو پر کرد و پشت گردن کشیده و خوشفرم بکهیون رو بوسید، بینیش در امتداد قوسِ ظریف و ملایم گردنش حرکت کرد و روی مهرهٔ چشمک زن توقف کرد.
نفس عمیقی که کشید بکهیون رو ترسوند...
"گردنت بوی خوبی میده بکهیون...بوی گردن مادرت! مخصوصا این نقطه" لختهٔ خون خاطرات سیاه انگشتهاش رو لمس کردند و برگه بیهدف رها شد...شاید چپ و شایدم به راست...تهیون مهره رو بوسید و عقب کشید. کف دستش رو جایی که بوسید گذاشت و فشاری داد.
_کاش همهٔ آدمهای رک مثل تو بودن.
گرمای آشنای دستها نفس حبس شدهـش رو آزاد کرد و پلکهای لرزونش چند ثانیهای روی هم نشستند.
_بکهیون!
چشمهاش رو باز کرد و به لبخند زندهٔ تهیون خیره شد. دیگه چیزی برای ترسیدنش وجود نداشت...
***
_هوا سرده.شیشهٔ ماشین پایین بود و تهیون با سرخوشی دستش رو از بیرون برده بود تا بهتر حسش کنه، اهمیتی نمیداد اگر مریض میشد، میخواست واقعی بودنش رو حس کنه.
_تو سردته؟
آروم پرسید، بیمیلی کمرنگی زیر زبون بکهیون نشست، نیمنگاهی به دختر انداخت و بعد دیگه نتونست مخالفتش رو به زبون بیاره!
_نه! هرکاری دوست داری بکن.
تهیون خندید، خم شد تا ظرف میوههای قاچ شدهای که از قبل آماده کرده بود رو برداره و همزمان به بکهیون که با آستینهای بالا زده خطوط ماهیچههاش رو به رخ میکشید نگاه کرد.
_هنوزم نباید از مقصدمون باخبر باشم؟
یه قاچ سیب برداشت و به سمت لبهای بکهیون برد، زمزمهٔ نوازشگرش رو زیر گوشهای بزرگ بکهیون فوت کرد.
_عزیزم؟نفس توی سینهٔ بکهیون حبس شد با تک سرفهای از شرش خلاص شد و دهنش رو باز کرد.
_سوپرایزه؟
باقی سیب رو به لبهایی که میدرخشید فشار داد.
_نه!
دهنش رو باز کرد و تهیون باقیش رو توی دهنش گذاشت. سرش رو روی شونهٔ بکهیون گذاشت و چشم بست. هوای داخل ماشین سرد بود اما دمای بدنش انقدر بالا بود که اهمیتی نده.
_خیلی حس خوبی دارم.
بکهیون نپرسید چرا؟! شاید کنجکاو نبود شاید هم اهمیتی نمیداد!
_با تو بودن حس خیلی خوبی میده.
سرش رو برداشت و یه قاچ سیب خورد. نمیتونست دست از لبخند زدن برداره، انگار تمام خوشحالیهای عالم توی قلبش انباشته شده بود و اگر یه طوری بروزش نمیداد میمرد.
YOU ARE READING
looke at me
Romanceپوچی تنها چیزی بود که درک میکرد...حداقل تا قبل از دیدن اون دختر! #عاشقانه #درام #بکیون #baekyeon