Prt 15

31 8 121
                                    

تهیون هم منتظر جواب نبود. میتونست منگی کنج چشمهای بکهیون رو ببینه که چطور برای دیده نشدن دست و پا میزنه. چشمهاش رو به بشقابش داد اما لبخند سرزنده و روشنش هنوز روی لبهاش بود.
_نیازی نیست جواب بدی.
از گوشه‌ی چشم بدن گرفته ای که آروم گرفت رو دید اما تظاهر کرد متوجه نشده. بکهیون جوابی بهش نداد. خسته بود و میخواست هرچه زودتر به پناهگاهش برگرده. خونه‌ی ساکتش که میتونست توش پنهان شه.
_پیاده روی کنیم؟

صدای تهیون از فکر بیرون کشیدش، نگاهش به گونه هایی که از خوشحالی برق میزدند و هاله ی صورتی رنگی روشون نشسته بود میخ شد. باید بهش میگفت برای زودتر اومدن حتی یک دقیقه هم استراحت نکرده و به بیمارهاش رسیده و پاهاش درد میکنه؟
_اگه خسته ای نیازی نیست، به من خوش گذشت.
بکهیون صادقانه سری تکون داد اما سوالش رو نپرسیده رها نکرد.
_خرید چی میشه؟

تهیون بلند شد و دستهاش رو توی هوا تکون داد. صورتش حالت بامزه و بیخیالی بخودش گرفت.
_فقط میخواستم باهات وقت بگذرونم.
چیز بیشتری نگفت و بلند شد، میخواست بگه "توی خونه ام داریم با هم وقت میگذرونیم." اما به دلایلی سکوت کرد. شاید بخاطر خستگی و ممانعت از کش اومدن بحث، شاید هم...

به هرحال وقتی وارد خونه شدند قبل از اینکه برای دوش گرفتن به سمت اتاقش بره اطلاع داد.
_فردا خونه‌ی چانیول دعوتیم!
تهیون روی مبل نشست و به در بسته‌ی اتاق بکهیون خیره شد. با انگشتهاش بازی میکرد و مردمکهاش انگار که مرده باشند حتی یک اینچ هم تکون نخوردند.

"به تو خوش گذشت؟" میخواست بپرسه ولی شجاعت شنیدن جواب رو نداشت. صداقت و صراحت بیش از حد بکهیون توی جواب دادن به سوالها صرف نظر از اینکه ممکنه چه آسیبی به قلب طرف مقابلش بزنه تهسون رو میترسوند. برای همین ترجیح میداد اینطور برداشت کنه که به بکهیون هم خوش گذشته.

خودکار بکهیون هنوز هم توی موهاش بود و چند دسته‌ی رها شده روی گردنش یا کنار صورتش زیباترش کرده بودند. بالاخره وقتی صدای آب قطع شد تهیون به خودش اومد و برای عوض کردن لباسهاش به اتاقش رفت.

زیر دوش ایستاد، گرمای بیش از حد آب پوستش رو ملتهب کرده بود و گزگز ضعیفی قلقلکش میداد. اما همچنان اون زیر ایستاده بود. نمیدونست قطره هایی که از صورتش سُر میخوره اشکهاشه یا آب دوش! اما میدونست گزگزی که توی قلبش حس میکنه بخاطر دوش نیست. تهیون از آینده میترسید. از این پوچی عمیقی که توی چشمهای بکهیون میدید، از گیجی ناخوانایی که تهیون رو هم گیج کرده بود.

اگر عشق نبود چی؟ اگر بکهیون خسته میشد و تهیون رو از خونه بیرون میکرد چی؟ کجا باید میرفت؟ نمیدونست چرا امشب که باید برای شب خوبش خوشحال باشه بیشتر از روزهای قبل احساس فشار و له شدگی میکرد.
_تهیون؟
حباب آشفتگی با شدت منفجر شد و آرامش عجیب و غریبی ریه هاش رو معطر کرد. سرش به سمت در چرخید... باز هم صداش زده بود! چند بار پلک زد، دو قطره از مژه های خیسش روی پوست مرطوبش حرکت کرد و روی لبهاش متوقف شدند.
_ت...تهیون حالت خوبه؟

looke at meWhere stories live. Discover now