prt 18

33 8 43
                                    


تهیون دیگه طاقت نیاورده و به بیمارستان اومده بود. اما حالا با یه فاجعه رو به رو شده و وحشتزده به تکاپوی پرسنل نگاه می‌کرد.
_لطفا جلوی دست و پا...
دست پرستار رو گرفت.
_منم پرستارم.
پرستار مکثی کرد و تهیون سرشو تکون داد و تند کارتش رو نشون داد.
_پس دستهاتو بشور و از داخل کمد رختکن یه روپوش بپوش.
به انتهای راهرو اشاره کرد، تهیون بدون مکث به سمت اتاق رختکن دوید.

دو صبح بود که کارشون سبک‌تر شده و توی پاویون بین بقیه‌ی پرستارها و چندتا دکتر که قهوه میخوردند نشسته بود. نگاهش به در بود شاید بکهیون یا حداقل یه چهره‌ی آشنا ببینه ولی هیچ‌کس نیومد.
آه خسته‌ای کشید و گردنش رو ماساژ داد.
_مال این بیمارستانی؟
نگاهش روی مردی که لیوان قهوه رو بازی میداد نشست.
_نه.
مکث کرد، باید میگفت دوست دختر بکهیون‌ـه؟ انقدر اعتماد بنفس نداشت که بی اطلاع بکهیون اینکارو بکنه
_برای دیدن کسی اومدم.
پرستار جوانی که خوش برخورد و سرزنده‌تر از بقیه بود کنارش نشست.
_کی؟

لبخند گرمی زد و تهیون هم متعاقبش لبخند زد.
_دکتر بیون.
پرستار اینبار جدی‌تر از نظر گذروندش.
_با دکتر چیکار داری؟
تهیون موهاش که خیس از عرق و نامرتب دور گردنش افتاده بودند رو پشت گوشش فرستاد. چشمهاش چند ثانیه برای پیدا کردن جواب درستی سردرگم شدند.
_گفت با دکتر بیون کار داره، نگفت با کادر بیمارستان!

صدای آشنا، زخمی و خسته‌ی سهون اضطرابش رو خاموش کرد و سرش به سمتش چرخید. تند بلند شد و لبخندی که به بیشترین حدش رسید احتمالا یکی از صادقانه‌ترین لبخندهاش بود.
_سهون.
راه رو برای سهون باز کردند.
_متاسفم دکتر.
پرستار عقب کشید و سهون همونطور که با چشمهای نیمه باز گردن دردناکش رو ماساژ میداد با نوک انگشتهای آزادش به شونه تهیون ضرب کوتاهی زد.
_میبرمت پیش استاد.

تهیون بی معطلی بلند شد و از بین نگاه‌های کنجکاو گذشت.
_از کی اینجایی؟
توی راه سهون پرسید.
_از دیشب.
در دفتر بکهیون رو باز کرد. روی تخت طبقه پایین گوشه اتاق دراز کشیده بود و گرد نقره‌ای ماه از بینی تا سینه‌اش پاشیده شده بود. دستش زیر سرش بود و موهاش روی بالش ریخته با لبهای نیمه باز.
زمزمه‌ی سهون کنار گوشش از جا پروندش.

_پنج دقیقه نیست خوابش برده، سه روزه نخوابیده لطفا بیدارش نکن.
تهیون سری تکون داد و سهون در رو پشت سرش بست. آروم آروم جلو رفت و پایین تخت نشست. به پلکهایی که بطور کامل بسته نشده بودند خیره شد.
مردمکهاش زیر پوست نازک پلکهاش میجنبیدند و تهیون نمیفهمید اینطور آشفته توی اون تاریکی دنبال چی میگردند! انگار برای رهایی دست و پا میزدند.

انگشتهاش روی تشک فشار آورد و همون تکون ریز برای تکون خوردن پلکها کافی بود.
سیاهی چشمهاش از شکاف نازک به تصویر کدر تهیون نگاه کردند.
خسته بود ولی خوابش عمیق نمیشد. رویا بود؟ از کی وسط کابوس‌هاش، رویا با این آرامش و تسلط سر و کله‌ـش پیدا میشد؟ انگشت‌های بی‌جونش تکون خوردند و نوک انگشتهاش ناخن‌های تهیون رو لمس کردند.
چیزی نگفت اما تهیون دعوت رو شنید که کفشهاش رو درآورد و روی تخت خزید. خودش رو توی آغوش بکهیون مچاله کرد بینیش رو به گردن عرق کرده‌ـش فشرد.

looke at meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora