prt 17

34 7 69
                                    

روی زمین افتاد، رگه‌های سرخ ناباوری توی چشمهاش ورم کردند. لبهاش برای ناله از هم فاصله گرفت.
مینسوک رو به روش زانو زد و چونه‌ـش رو گرفت. کمی سرش رو خم کرد، توی صورتش هیچ حسی نبود، چشمهاش قبرِ پوچی بودند که برای بلعیدن طعمه‌ی از پا افتاده خُر خُر میکردند. صورتش از درد آماس کرده بود و صداهای نامفهومی به گلوش خراش مینداخت.
_پس جلوی چشمهام جون بده، بذار لذتی که ازم دزدیدی رو پس بگیرم.
انگشتهای خونی دیگه نای نگه داشتن نیمکت سرد رو نداشتند، درست چند ثانیه قبل از رها شدنش صدای پرستاری که به سمتشون میدوید میون گیجیش به گوشش رسید.
_عجله کن.

۳ تا همکار مرد همراهش بود که میدویدند. مینسوک بلند بلند میخندید، دست میزد و دوست کوچیکشو تشویق میکرد هرچه زودتر جون بکنه. مینسوک رو گرفتند، به جلو پرتاب شد اما نگاه ذوق زده‌ـش از بکهیون کنده نمیشد. آرامش‌بخش رو تزریق کردند و مینسوک رو محکم نگه داشتند.
یکی پسر بچه رو روی زمین دراز کرد و دستش رو روی زخم فشار داد.
_خیلی خونریزی داره.
یکی از پرستارها سریع درخواست کمک کرد و کسی که بالای سرش بود صداش زد.
_بکهیون؟
زمین غرق خون بود و بکهیون غرق خامشی...
****

تهیون فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و پایین پای بکهیون نشست. دستهاش مردد روی رون پاش نشستند و نگاهش پی عکس العمل ناراضی به صورت بی‌تفاوت بکهیون قفل بود. وقتی چیزی نگفت تبسم ظریفی لبهاش رو مزین کرد و دستهاش روی پاهای بکهیون اروم گرفتند.
از پایین، گونه‌هاش برآمده‌تر بودند و لبهاش برق میزدند.

_یکمم به من توجه کن.
نوک برگه بین انگشتهای بکهیون لرزش خفیفی داشت، دست دیگه‌ـش به نرمی روی موهای تهیون نشست و نوک انگشتهاش بینشون خزید و پوست سرش رو لمس کردند.
_خوشحالی که اینجام؟
اخم نازکی ابروهای پرپشت بکهیون رو تکون داد، هرکسی غیر از تهیون بود همون لحظه‌ی اول از اتاق بیرون میوفتاد اما بکهیون برگه رو رها کرد و نگاهش پایین اومد.

چشمهای تهیون از انعکاس نور چراغهای سقف میدرخشید و لبخند بوسیدنی و شیرینی روی لبهاش بود. کمی به بکهیون نزدیک شد، سینه‌هاش به زانوی بکهیون فشرده شدند و گونه‌هاش رنگ گرفتند. کسی نمیدونست عمدا بود یا اتفاقی به هرحال که هیچکدوم برای قطع کردنش تلاشی نکردند.
_خوشحال؟

مزاح نبود و طعم گس حقیقی بودن سوال تهیون رو وادار کرد خودش رو جمعتر کنه. کمی فکر کرد و بعد زانوی بکهیون رو بوسید. گونه‌ـش رو بهش فشار داد تا قلقلکش بیاد و وقتی انگشتهای بکهیون توی موهای محکم شد نگاهش بالا اومد. چشمهاش نرم شدند و شل شدنشون روی تن تهیون اذیتش نکرد!
_چه حسی داره؟ قلبت عجیب و غریب تپید.
منتظر جواب نموند، مچ دستش رو گرفت و بوسید، نرمی کف دستش رو هم بوسید، کف دستش و بعد بند بند انگشتهاش. انگشتها جمع شدند و فشار داد تا نجاتش بده اما تهیون محکم نگهش داشت.
_قلقلکت اومد؟ دوست داری لبخند بزنی؟
دست بکهیون آروم گرفت.
_اره.
تهیون لبخند زد.
_بهش میگن خوشحالی...حسیه که دوست داری ادامه پیدا کنه، از بودنش عصبانی نمیشی، وقتی هست مهم نیست چقدر مضطرب باشی، چقدر اذیت شی، دلت میخواد نگهش داری و توی قلبت وول بخوره.

looke at meWhere stories live. Discover now