prt23

21 8 102
                                    

_میریم کلبه!
هیو چیزی نگفت، دلیلی برای مخالفت نداشت. شاید کمی استراحت براشون خوب باشه.
_کی بریم؟
چانیول لبخند زد، لبخندهاش برای هیو خط خوانایی بودند! چانیول از هیو هم بهم‌ریخته‌تر بود.
_فردا چطوره؟
هیو سری تکون داد و چانیول بلند شد. میخواست به آسایشگاه اطلاع بده. دلشورهٔ عجیبی داشت!
_بله آقای دکتر؟
چانیول درحالی که در اتاقش رو بااحتیاط میبست ابروهاش بهم نزدیک شد.
_خانم کیم، اوضاع چطوره؟
خانم کیم مکث کرد. چانیول ترسید و اگر فقط یک‌ثانیهٔ دیگه جواب دادن خانم کیم طول میکشید به سمت آسایشگاه میرفت.
_ببخشید دکتر دستم بند بود. بله مشکلی نیست.
میخواست از مینسوک بپرسه اما خودش رو نگه داشت. اگر میگفت مشکلی نیست پس مینسوک هم خوب بود.
هیو در اتاق رو باز کرد.
_مطمئنی؟

چانیول موبایلش رو پایین آورد. گوشهٔ چشمهای همسرش رد پای زمان و سختی‌های طاقت‌فرسا مونده بود. کی انقدر درگیر مشکلات بقیه شد که فراموش کرد باید مراقب هیو باشه؟
_مطمئنم.
موبایل رو روی مبل چرم انداخت و به سمتش رفت.
_کمکت میکنم وسایل رو جمع کنی.
هیو مخالفتی نکرد. چانیول توی کمک کردن مهارت داشت.
***

_هوا خیلی خوبه.
بکهیون آخرین هیزم رو هم داخل آتیش انداخت و به تهیون نگاه کرد، به آسمون خیره شده بود و بزرگ‌ترین لبخند زندگیش روی لب‌هاش نشسته بود. توی سکون نگاهش انعکاس روشن و شفاف ستاره‌ها جلوهٔ بینظیری داشتند.
بافتش رو محکمتر دور شونه‌های ظریفش پیچید و سرش به سمت بکهیون چرخید.
_خیلی دوستش دارم.
بکهیون کنارش روی زیرانداز نشست. صندلی‌ها کمی اونطرف‌تر بودند اما به دلایلی که بکهیون متوجهش نشده بود به اصرار تهیون روی زمین نشستند!
_خوبه.

گفت و دست‌هاش رو تکیه‌گاه بدنش کرد. به آسمون نگاه کرد، هیچوقت نگاه کردنش رو دوست نداشت!
سال‌های زیادی رو توی ناامیدی و انتظار به آسمون خیره شده بود.
تهیون دو لیوان چای گرم ریخت و یکیش رو به سمت بکهیون گرفت.
_وقتی بچه بودم...
مکث کرد تا بکهیون از عالم خودش کنده شه و حواسش رو به تهیون بده. مردمک‌های سیاه که عاری از انعکاس ستاره‌ها به سیاه‌چاله میموندند روی تهیون نشستند. هالهٔ طلایی آتش روی پوستش می‌لرزید و گوش‌هاش رنگ سرخی از سرما یا شاید حرارت آتش بخودشون گرفته بودند. قلب تهیون دستپاچه شد و تپش‌هاش تلو خوردند. حالا صورت تهیون هم از گرما نبض برداشته بود!
صداش از حس غریبی که توی شکمش میپیچید آهسته‌تر شد. نسیم موهاش رو موج میداد و نگاه بکهیون رو متوجهشون کرد. گوشهٔ لبهای زیباش جُم خورد، نه انقدری که تهیون متوجه بشه...حتی نمیدونست برای چی تکون خورد!
_مامانم توی حیاط جا مینداخت و پیک‌نیک میگرفتیم. کلی کلوچه آماده میکرد که یا سوخته بودن یا سفت بودند و جوییده نمیشدن. اما خیلی خوشمزه بودن. همشو میخوردم. چون فقط وقتی تمامشو میخوردم مامانم از ته دلش میخندید و نازم میکرد.
بکهیون سرش رو به آرومی تکون داد.
_دلت براش تنگ شده؟

looke at meTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon