prt22

33 9 135
                                    

همین دونستن چنان دردی توی سینه‌ـش پخش کرد که بی‌آگاه از عکس‌العملش دست بکهیون رو محکمتر فشرد و زخمهاش سوز زد. هرچند بکهیون شکایتی نکرد!!
_دوست نداری یا با دلتنگیت میجنگی؟ از دلتنگی که حس میکنی ناراضی هستی؟
بکهیون مسکوت به عبور سریع آدمها خیره بود! نمیخواست چیزی بگه، شاید هم چیزی برای گفتن نداشت.
_حالش چطوره؟
بالاخره موضوعی برای منحرف کردن بحث پیدا کرد و به چانیول نگفت چقدر ممنون‌ـه که حرفش رو بدون توضیح اضافه میفهمه. همونطور که حالا نیازی نبود بکهیون چیز بیشتری بگه تا چانیول بفهمه منظورش مینسوکه!
چانیول نیم نگاهی به بکهیون که سرش رو تا جایی که تونسته چرخونده بود تا با چانیول چشم تو چشم نشه انداخت

، آه نکشید مبادا حس‌های ناگوار بکهیون رو بیدار کنه.
_خوبه! مثل همیشه!
پلکهای بکهیون جنبید و کمی پایین اومدند، مردمک‌هاش به انگشت‌های زخمی که روی دستگیره بودند چنگ انداختند. "مثل همیشه!" همیشگی‌ها بکهیون رو میترسوندند، ازشون متنفر بود! بوی گند دل‌مردگی میدادند. بکهیون نمیدونست چرا قلبش عجیب و مریض میتپه. انگار حرفی برای گفتن داشت اما زبونی برای بیانش نداشت و همین انرژیش رو مکیده بود. همین دست‌و‌پا زدن برای فهمیدن بکهیون.
از غمگین بودن مینسوک ناراحت بود یا از دست دادنش؟
ابروی بکهیون با تیکی پرید و چین کوتاهی روی پیشونیش افتاد.

_به چی فکر میکنی؟
از جا پرید و به چانیول نگاه کرد. نگاهش با فشرده شدن دستش تغییر مسیر داد و اینبار روی دستهای بزرگی که با طمانینه و حوصله نگهش داشتند نشست.
_هیچی!
کوتاه جواب داد و یکبار دیگه به دستها نگاه کرد.
_هرچیزی که هست بندازش دور.
چشم گرفت، چانیول سعی کرد لحنش آروم و بی‌تفاوت باشه درحالی که از درون داشت فرو میریخت.
_هر بدبختی که داری نباید برای دخترت ببری، هر کوفتی ذهنت‌ـو میخوره پشت در بذار بمونه و توجهتو به زنی بده که تمام روز توی اون خونه منتظر برگشتنت مونده.
بالاخره بکهیون دستش رو عقب کشید و به سمت در متمایل شد.

_بهش دروغ بگم؟
صداش جدی بود؛ چانیول هم حوصلهٔ خندیدن نداشت.
_گفتم تا وارد شدی حس بدت رو بهش نده، کی گفتم دروغ بگی؟
بکهیون گونه‌ـش رو به پشت دستش تکیه داد و از گوشه چشم به چانیول نگاه کرد.
_این دروغ نیست؟ چطور حال خوب بهش بدم وقتی توی خودم نمیبینمش؟ گولش بزنم؟
چانیول چند ثانیه بهش نگاه کرد. چشمهاش رو به حالت بامزه‌ای سرد گرفته بود و لب‌هاش نامیزون روی هم سُر میخوردند. انقدر تخس شده بود که بی‌اختیار با شستش پیشونی بکهیون رو نوازش کرد و موهاش رو کنار زد.
_بعضی وقت‌ها بزرگ نشدنت انقدر دوست داشتنیت میکنه که از خوشحال شدنم عذاب وجدان می‌گیرم.
بکهیون پوزخند زد.
_برای همین میگم صلاحیت پزشک شدن‌ـو نداری.
چانیول قهقهه زد، واقعا دوستش داشت. بکهیون همه‌چیز خودش و هیو بود!
_برای پدر و مادرها بچگی کردن بچه‌هاشون شیرین‌ترین اتفاق زندگیشونه. چطور میتونی انقدر بی‌رحم باشی؟
چشم‌های بکهیون توی حدقه چرخید و سرش رو به صندلیش تکیه داد.
_الان باید بابا صدات کنم؟
لالهٔ گوشش بین انگشتهای چانیول کوتاه و نرم نوازش شدند.
خنده‌ـش به لبخند دردمندی تغییر کرد و نگاه حسرت‌زده‌ـش رو از بکهیون گرفت، شاید هم فراریش داد مبادا شکار شه.

looke at meWhere stories live. Discover now