prt 25

39 8 60
                                    

روی پله نشسته بود، کمی یخ‌زده بنظر میومد! انقدری نبود که از لباسش عبور کنه و پوستش‌رو آزرده کنه.
توی چشم‌هاش اضطراب ملایمی موج گرفته بود و آروم آروم لابه‌لای آرامش ترک خوردهٔ ظاهریش نفوذ می‌کرد. تهیون  و هیو دورتر دور آتیشی که چانیول درست کرده بود نشسته بودند و معلوم نبود درمورد چی حرف میزدند، بکهیون به اینکه چی می‌گفتند اهمیتی نمی‌داد، توی ذهنش هیچ‌چیز باارزشی برای کنجکاوی کردن وجود نداشت، هرچند کسی نمی‌دونست وجود نداشت یا بکهیون به اهمیت ندادن عادت کرده بود؟! اینطور یاد گرفته بود. یادش میومد هروقت درمورد چیزی کنجکاوی می‌کرد و با زبون کودکانهو ذهن ناپختهٔ نترسش از پدرش می‌پرسید چطور تنبیه می‌شد.
شاید از یکجایی این نپرسیدن و کنجکاوی نکردن براش شرطی شده بود.
انعکاس شعله‌های سرخ و طلایی توی مردمک‌های ثابت اما شکننده‌اش می‌رقصید. کسی چه می‌دونست هر پیچ و تابی یکی از خاطرات و احساسات فراموش شده‌اش بودند که رنگ می‌گرفتند.
اومده بود حالی عوض کنه ولی انگار بجای بهتر شدن بیشتر و بیشتر توی خودش مچاله می‌شد. ای‌کاش کسی برمی‌گشت و چشم‌هاش آشفته و ترسیده‌اش رو نجات می‌داد.
چانیول میون خنده لحظه‌ای به بکهیون نگاه کرد اما نفهمید!
نگاهش‌رو گرفت و دوباره مشغول صحبت شد.
هیو سیخ‌های چوبی‌رو به دستش داد و بکهیون بلند شد. باد به آهستگی نفس می‌کشید مبادا بکهیون‌رو ازهم بپاشه.
_کجا می‌ری؟ شام آماده‌ست.
انگشت‌های بکهیون روی دستگیرهٔ یخ‌زدهٔ در متوقف شد، از روی شونه لبخند کجی تحویل تهیون که نیم‌خیز شده بود داد و صدای نه‌چندان سرحالش اخم‌های آدم‌های دور آتیش رو غلیظ کرد.
_خوابم میاد.
ابروهای چانیول که خودش‌رو توی کتش پوشونده بود درهم شد.
_چرا انقدر خوابش زیاد شده؟
هیو کمی گوشت برداشت، ترد شده بودند، روغن ازشون می‌چکید و لایهٔ بیرونی مرغ‌ها سرخ و شکننده بنظر میومدند. سس مخصوص چانیول توی سفالی سفید و کوچیکی جلوشون بود. گوشت داغ‌رو توی سس زد و اجازه نداد افکار منفی و وسواس‌گون چانیول دخترکی که بانگرانی به جای خالی بکهیون که حالا بجای حضور تن گرم و مچاله‌اش فقط هوای سرماخورده عبور می‌کرد زل زده بود رو بترسونه.
_وقتی نمی‌خوابه از بی‌خوابی‌هاش می‌نالی. حالا می‌گی چرا خوابش زیاد شده؟
چانیول ترسی که مغزش‌رو با خرچ‌خرچ می‌جویید قورت داد و لبخند زد. چشم‌هاش توی سرما میون سرخی صورت سفیدش مثل دو ستارهٔ جوان و سرحال می‌درخشیدند. هیو می‌تونست تصویر واضح خودش‌رو که زیر یه عالمه ستاره می‌درخشید ببینه.
_حق باتوئه.
تهیون یه سیخ گوشت توی بشقاب گذاشت و بلند شد.
_می‌رم پیشش.
صورتش سرخ شده بود، مثل یه شکوفهٔ انار که به‌زور بیرون کشیده بودنش و سرخی زمخت و سرسختی بخودش گرفته بود.
کمی تند و آشفته!
بکهیون توی اتاق نشسته بود، انگشت‌هاش تشک‌رو گرفته بودند و گاهی فشار ملایمی میاورد. تهیون ظرف‌رو روی عسلی گذاشت و شونهٔ بکهیون‌رو لمس کرد. پسرک از جا پرید. چشم‌های آشوب‌زده‌اش از موجی که به سونامی تبدیل شده بود درهم شکسته بنظر میومد. اخم ملایمی کرد و لبهاش بعد از لرز خفیفی که به چشم تهیون نیومد ثابت شدند.
تهیون لبخند زد.

looke at meWhere stories live. Discover now