prt 10

40 8 61
                                    

_یه مهمونی کوچیکه.
چانیول شکلاتی از روی میز برداشت و توی دهنش چپوند، روی صندلی جونگین نشسته بود و با سهون حرف میزد.
_توام بیا.
سهون که شناخت درستی از چانیول نداشت معذب لبخند زد.
_ممنونم، اما من کسیو نمیشناسم.
شکلات بین لپهای چانیول جابجا میشد و قیافه ی تخسش رو بانمک تر هم میکرد. چشمهاش انقدر مهربون و درخشان بودند که سهون رو به اعتماد وادار میکردند. یه تای ابروش رو بالا انداخت و پرونده ی پزشکی رو از روی میز برداشت، چشمهاش روی نوشته ها با لحن ملایمی گفت.
_تهیون و بکهیون رو میشناسی دیگه، تنهایی مهمونی با این دوتا حال نمیده.
جونگین که تازه داخل اومده بود و دستهاش رو کش میداد جواب داد.
_سهون امشب شیفته ولی من میتونم بیام.
لبخند گشادی تحویلشون داد، چانیول که انگار از جونگین بیشتر خوشش اومده بود دستهاشو بهم کوبید.
_تو رو میبرم، این رفیقت زیادی با بکهیون همنشینی کرده اخلاق نداره.
سهون خواست چیزی بگه ولی صدای بکهیون مانعش شد. بکهیون دستش رو روی شونه ی جونگین کوبید.
_پایان نامتو تحویل دادی؟
جونگین از جا پرید و چانیول چشم ریز کرد و بکهیون رو زیر نظر گرفت. چشمهاش روی چسب زخمها ثابت موند. رگهاش از وجود خون متروکه شدند.

_استاد! ترسوندیم. هنوز دو هفته وقت دارم.
بکهیون از کنارش گذشت، روپوشش کمی خونی بود و انگشتهاش باندپیچی شده. موهاش مرتب اما چشمهاش گود افتاده.
سیاهی زیر چشمهاش ریشه ی نازکی از تنه ی قطور کابوس درون وجودش بود...جلوی میز ایستاد و به غرغر جونگین و خنده های ریز سهون اهمیتی نداد. چانیول با اینکه میدونست منتظره از جاش بلند شه، با لبخند بدجنسی هنوزم سفت و سخت صندلی رو چسبیده بود.
_میگه وقت داره.
اخم بی جونی ابروهای خوش فرم بکهیون رو تکون داد. انگشتهاش هم روی کاغذها پرشی داشتند، اگر دقیق نمیشدند متوجهش نمیشدند. اتاق روشن بود اما هوای بیرون رو به تاریکی میرفت.
_سه ماه پیشم همینو میگفت.
سهون جواب چانیول رو داد و جونگین با لبهای ورچیده جلوتر اومد. شاگرد شیطونش تنها شاگردی بود که از اخم و بدخلقی بکهیون نمیترسید. یا حداقل در برابر ترسهاش سینه سپر میکرد.
_استاد، دلت برام نمیسوزه؟
چانیول اما با تفریح بهشون نگاه میکرد. خوشحال بود بکهیون تنها نیست. بکهیون کلافه از وراجی های تمام نشدنی جونگین میز رو دور زد و چانیول رو بلند کرد. درحالی که جونگین همچنان حرف میزد و آه میکشید.
چانیول رو به سمت در هدایت کرد، چانیول قهقهه زد و قبل از اینکه در توی صورتش کوبیده شه با صدای بلند گفت.
_هیو کلی تدارک دیده حتی فکرشم نکن زنمو ازرده کنی.
در قبل از کوبیده شدن مکث کرد و چانیول پیروزمندانه لبخند زد.
_شما دوتام دعوتین.
ولی دیگه جواب اونها رو ندید چون در بسته شده بود.
بکهیون برگشت و سهون پرونده ای به دستش داد.
_این سوابق پزشکی بیمار تخت چهاره.
برگه ها رو با دقت نگاه کرد اما فراموش نکرد باید به جونگین درس بده.
_تا فردا مقاله ای که برات ایمیل میکنم ترجمه میکنی.
جونگین خودش رو به نشنیدن زده بود و با اخمهای بامزه ای به مانیتور زل زده بود.
سهون سعی کرد خنده اش رو پنهان کنه مبادا خودش هم به درد جونگین دچار شه.
جونگین که نگاه خیره ی بکهیون رو حس کرده بود اروم سرشو چرخوند، خنده ی زورکی کرد اما چشمهاش کلافه و خوابالود از خندیدن امتناع کردند.
_خیلی بامزه ای استاد.
خنده ی مصنوعیش کم کم با نگاه خیره و جدی بکهیون جمع شد، لب و لوچه اش اویزون شد. نگاهش مظلوم شد و زیر لب زمزمه کرد.
_چشم.
بکهیون "خوبه" ای زیرلب گفت و بیرون رفت.
سهون بعد رفتن بکهیون دستهاشو بهم کوبید.
_بالاخره توام طعم ترجمه های یک شبه و سخت استاد رو میچشی.
جونگین که دوباره به مود ریلکسش برگشته بود شونه ای بالا انداخت.
_مهمونی میشوره میبره.
***
_بنظرت جای گل رو عوض نکنیم؟
تهیون که از صبح برای کمک اومده بود صاف ایستاد و بالشتک رو روی مبل گذاشت. نگاهی به گلدون سفید با رزهای آبی انداخت.
_نه همینجا قشنگه.
هیو دست به کمر عقب تر رفت تا وارسیش کنه.
_آره حق باتوعه.
بوی غذاهایی که تدارک دیده بودند توی خونه پیچیده بود، پرده ها کنار زده شده بودند و خونه توی نور میرقصید.
_برخلاف خونه ی بکهیون اینجا نورگیره.
تهیون گفت و هیو روی مبل صورتی رها شد.
_بخاطر پرده های کلفت و تیره ست عزیزم، چرا دستی به خونه نمیکشی؟ دل آدم میگیره.
چینی به بینیش داد و تهیون کمی فکر کرد، حق با هیو بود...هیچوقت برای تغییرش کاری نکرده بود.
شاید اولین اشتباهش هم همین بود...روی تغییر بکهیون تمرکز کرده بود و باعث اضطراب و پریشونیش شده بود درحالی که بکهیون آماده ی پذیرشش نبود.
_اگر میخوای نور به قلبت راه باز کنه، باید از چشمهات شروع کنی، بذار چشمهات روشنایی رو ببینه...اونوقت تاریکی خود به خود کمرنگ میشه.
تهیون هم روی مبل نشست و انگشتهاش رو روی زانوهای برهنه اش کشید. هیو لبخندی زد و به ساعت دیواری چوبیش نگاه کرد.
_چانیول کجا مونده؛ چیزی به اومدن مهمونا نمونده.
چانیول همیشه خوش قول بود بجز وقتهایی که مهمون داشتند، یه قانون نانوشته وجود داشت که چانیول رو وادار میکرد برخلاف میلش دیرتر از مهمانش به خونه برگرده. هیچوقت نمیخواست هیو رو ناراحت کنه، مخصوصا دیدن همسرش وقتی چشمهاش از دلخوری میدرخشید و گونه هاش بخاطر خجالت زدگی سرخ بود، دلش میخواست زمین و آسمون رو فحش بده.
حیف که ضعیفتر از کائنات بود و نمیتونست با خواستشون برای شرمنده کردن چانیول مبارزه کنه.
تهیون چشمهای زیبا و سرخش رو بست، مژه های بلندش روی گونه هاش سایه ی نیمه تاریکی انداختند و لبهای ترک برداشته اش باز بودند.
تهیون آدم توقف نبود، کارهایی که باید انجام میداد رو  بدون تردید و ترس از پشیمون شدنش پیش میبرد، ترجیح میداد بخاطر اشتباهات یا کوتاهی های بعد از انجام کار دلخواه‌ـش پشیمون شه تا اینکه بابت ترس و نادیده گرفتن و در نهایت حسرت؛ پشیمونی بکشه.
ساعت کسالت بار و بی حوصله حرکت میکرد، انگار که برخلاف تهیون میلی به دیدن بکهیون نداشت.
_سلام.
هیو داشت خوابش میبرد و بخاری که از ظرفهای غذا بلند میشد جون میداد، تهیون هم توی ذهنش حساب کتاب میکرد برای حقوقی که قرار بود از دست بده که صدای سرزنده ی جونگین از جا پروندشون.
هیو تند بلند شد، آب دهنش از گوشه ی لبش تا روی چونش راه گرفته بود و کمی از آرایش چشمهاش پخش شده بود. بیخبر از وضعیتش لبخند گشادی زد و با روی گشاده به جونگین که پشت بندش سهون و چانیول هم داخل اومدند سلام کرد.
سهون با تعظیمی شراب اعلا اهدایی بکهیون که بنام هر سه زده بودند رو به سمت هیو گرفت اما تهیون که از دیدن بکهیون ناامید شده بود پیش دستی کرد و شراب رو گرفت.
چانیول لامپها رو روشن کرد و با دیدن اوضاع اشفته همسرش خنده ی زیرلبی کرد.
به سمت همسرش رفت و جونگین بی توجه به زن و شوهر و بدون اینکه منتظر تعارف باشه همراه تهیون راهی آشپزخونه شد. سهون اما کمی معذب همونجا جلوی در ایستاده بود.
_ببخشید دیر کردم عزیزم.
چانیول کنار گوش هیو زمزمه کرد، لبهای درشت و گرمش رو عمدا به پوست هیو چسبوند تا نفسش قلقلکش بده و لبخندش عمیقتر شه.
بعد بدون اینکه چیزی بگه طوری که به نوازش شبیه باشه کنار لب هیو رو با شستش تمیز کرد.
_پس بکهیون کجاست؟
نجوای همسرش رو بی جواب گذاشت و رو به سهون کرد.
_بیا بشین پسر، راحت باش.
سهون درحالی که دستهاش رو جلوش بهم گره زده و یقه اش رو تا زیر گلوش محکم کرده بود روی اولین مبل نشست.
چانیول دستش رو پشت شونه ی هیو گذاشت و محتاط به سمت آشپزخونه هولش داد اما فراموش نکرد سیاهی زیر چشمش رو بهش اطلاع بده.
_چطوری با اینکه آرایشت پخش شده بازم زیبایی؟
هیو ضربه ای به شونه ی همسر زبون بازش زد و خندان راهش رو سمت اتاقش کج کرد.
تهیون به کمک جونگین میز رو چید، برعکس سهون که آروم و مودب بود. جونگین هرچیزی که توی ذهنش بود روی زبونش منعکس میشد.
_الان باید پرستار صدات کنم یا زن داداش؟
خوراک مرغ تند و گوشت گاو کره ای رو هم روی میز گذاشت. انقدر بامزه و صمیمیانه حرف میزد که حتی خودمونی خطاب کردن تهیون اونم بدون اجازه اش هم نتونست ناراحتش کنه.
_مگه بکهیون داداشته؟
لبخند جونگین کش اومد و برق شیطنت توی چشمهاش درخشید.
_نه ولی میتونه داماد به حساب بیاد. مگه نه نونا؟
گردنش رو کج کرد تا عکس العمل دختر ریزه میزه رو بهتر ببینه، تهیون نتونست نخنده، حتی اگر لبهاش کش نمیومد هم خط خنده ی زیر چشمهاش لوش میدادند.
_من فقط پرستارشم.
جونگین چشمهاش رو ریز کرد، معلوم بود که باورش نمیشه.
هیو چانیول رو کنار کشید، احساس خوبی به نیومدن بکهیون نداشت.
_چرا جواب نمیدی؟ بکهیون کو؟
چانیول دیگه نتونست پنهان کاری کنه، یکی از چشمهاش کمی جمع شد و گوشه ی لبش هم دنبال خودش بالا برد.
_یه بیمار اورژانسی داشت، نمیدونم چرا انقدر کار میکنه...ولی نگران نباش تا ما شام رو بکشیم اومده.
هیو دیگه چیزی نگفت. دلش گواه اتفاق بدی رو میداد. حس میکرد قراره با اومدن بکهیون شاهد چیزی باشه که نباید. شاید این همه سال نگهداری از اون پسربچه روح هیو رو به این باور رسونده بود که مادر بکهیون خودشه.
کمی بعد از اینکه پشت میز نشستند بکهیون هم اومد.
از صورتش خستگی میبارید ولی هنوزم زیبا و درخشان با هاله ای از جدیتی که بخاطر خستگی کمرنگتر بنظر میومد بود. هیچکس جز تهیون با اومدنش بلند نشد و هیچکس هم با توجه به شناختشون از بکهیون منتظر حرف یا عذرش نبودند.
تهیون اما جلو رفت و کت بکهیون رو از روی دستش برداشت. نگاهشون چند ثانیه ی کوتاه بهم تلاقی کردند کسی که زودتر کم آورد و چشم دزدید تهیون بود.
موهاش رو بسته بود، یه لباس زرد که دامنش زانوهاش رو هم پوشونده بود و یه سنجاق گل بابونه روی موهاش بود.
بقیه سعی کردند نگاهشون نکنند مبادا بکهیون معذب شه، اما جونگین درحالی که دهنش پر بود با لذت بهشون خیره بود.
_استاد؟ نباید بگی چه گیر خوشگلی؟ برای من...
نگاه تاریک بکهیون روی جونگین نشست و سهون با وحشت به پای جونگین لگدی زد. غذا توی گلوش پرید، بکهیون به سمت سرویس بهداشتی رفت و تهیون کتش رو روی مبل گذاشت.
_مثل تازه عروس دومادا.
پاش رو با یه دست مالید اما زبونش رو نگه نداشت. تهیون نشست و دیگه تا بعد از شام هیچ چیزی نگفت.
جمع به لطف چانیول و جونگین و همراهی های صمیمانه ی هیو گرم بود.
اما بکهیون هر ثانیه که میگذشت ریشه ی صبرش هم خشک تر میشد. نیاز داشت به اتاقش بره و توی سکوت روی کتابهاش تمرکز کنه.
اینطور نبود که کسی متوجه چسب زخم انگشتهاش نشده باشه، اما توی اون جمع همشون میدونستند نباید در مورد بطور مستقیم حرف بزنند. نه تا وقتی که خود بکهیون شروعش نکرده.
بکهیون باهوش بود و کوچکترین توجه بی ملاحظه ای به زخمش میتونست اوضاع روحیش رو بهم ریخته تر کنه.
از طرفی تهیون که میوه پوست میکند و بشقابهاشون رو پر میکرد، توی دلش اشوب بود تا بپرسه چی شده.
چانیول هم منتظر موقعیتی بود تا تهیون رو کنار بکشه و باهاش حرف بزنه.
بالاخره بکهیون کلافه شد و به بهانه ی هواخوری به سمت تراس رفت. سه جفت چشم (چانیول هیو تهیون) تا وقتی از دید خارج شد بدرقه اش کردند و یهو سر و صداشون خوابید.
لبخندشون کم کم محو شد، چانیول نیم نگاه ریزی به تهیون کرد.
_با من بیا.
بلند شد و به سمت اتاق خوابشون رفت، تهیون وقتی تایید هیو رو دید بلند شد و پشت سر چانیول در رو بست.
_بیا بشین.
روی تشک تخت زد، فضای اتاقشون روشن و سرزنده بود. ترکیب سبز و سفید و بنفش. گلهای تازه ی گاردنیا و همیشه سبز چینی اطراف اتاق بود.
رایحه ی ملایم و روح نوازی داشتند.
تهیون کنار چانیول روی تخت نشست.
_نیازی نیست بترسی، فقط یه سوال ازت دارم، صادقانه جوابمو بده.
تهیون نفسی گرفت، کمی مضطرب شده بود ولی سرشو به علامت مثبت تکون داد. خجالتی نبود برای همین مستقیم به چشمهای چانیول زل زد.
_میخوای کنار بکهیون باشی درسته؟ دلیلش اینه که بهش نیاز داری یا حس میکنی بهت نیاز داره؟
تهیون نمیدونست فرقشون چیه ولی جوابی که حس نزدیکتری بهش داشت رو انتخاب کرد.
_بهش نیاز دارم.
چانیول سری تکون داد، از حالت صورتش چیزی عاید تهیون نشد.
_فکر میکنی بکهیون چه مشکلی داره؟
تهیون کمی جابجا شد.
_کم خوابی، اضطراب؟ میدونم کابوس میبینه.
چانیول چند ثانیه جوری به تهیون نگاه کرد که دستپاچه شد و نگاهشو دزدید.
_الان وقتش نیست کامل بهت توضیح بدم، ولی فعلا بهش نزدیک نشو، بکهیون نباید توی موقعیتی قرار بگیره که مضطرب شه، نباید فکرش قفل شه.
تهیون لاخم کرد.
_چرا؟
چانیول لبخند زد.
_مسائلی که نتونه حلشون کنه یا درکشون کنه براش سمه، توی کارش یه الگوی مشخص رو دنبال میکنه،میدونه یا میتونه درمان کنه یا نمیتونه و این ذهنشو آشفته نمیکنه. اما میبینم این روزها حال خوبی نداره. زخم انگشتهاش رو دیدی مگه نه؟ این اصلا خوب نیست تهیون...بکهیون بهم ریخته ست و برای خلاصی از فکرهاش به درد پناه میبره.
تهیون که متوجه نشده بود میون حرفش پرید.
_نمیفهمم، چیو نمیتونه درک کنه؟
چانیول نفسی گرفت.
_تو!
مکث کرد تا شوکی که به تهیون وارد شد کمرنگ شه.
_ازم پرسید بافتن موها چطوریه؟ بعدش موهای تو بافته شد، اون حواسش هست کاری که تو ازش خواستی رو انجام بده، حواسش هست لباسی که تنته چه رنگیه و چیه؟ فکر میکنی توی این چند سال حتی یکبار توجهش به لباس من یا هیو یا هر زن و مرد دیگه ای جلب شده؟ فهمیدی روی جزئیات تو چقد دقیق میشه؟ نگاهش که به سنجاق روی موهات بود رو دیدی؟

looke at meWhere stories live. Discover now