Prt21

24 9 83
                                    

_چی شده؟
تمام تلاشش رو کرد تا همسرش رو نگران کنه اما مگر میتونست طوفانی که مردمکهاش رو موج میداد مخفی کنه؟ مگن میتونست احساساتش رو از زنی که نصف عمرش رو باهاش گذرونده پنهان کنه؟
_داری میترسونیم چانیول.

میخواست قبل از اینکه مچش گرفته بشه فرار کنه اما آرنجش بین انگشتهای باریک هیو چنگ شد. چانیول چطور میتونست از کنار صدای درموندهٔ هیو بگذره؟ نچی گفت و برگشت، هیو رو به سمت خودش کشید و صورتش رو به سینه‌ـش فشار داد. خدا میدونست توی قلبش چه غوغایی به‌پاست.
_چیزی نیست عزیزم حال یکی از بیمارهام بهم خورده. قرار بود همین روزها مرخص شه و میترسم مجبور شیم دوباره نگهش داریم.
هیو کمی صورتش رو عقب برد تا بتونه چشمهای چانیول رو وارسی کنه. چانیول مستقیم به چشمهای زیبای هیو خیره شد و لبخند دل‌نشینی تحویلش داد.
_چی پیدا کردی؟
گونهٔ هیو رو آروم با نوک انگشتش نوازش کرد و تلنگر کوتاهی زد.
_آروم شدی؟
هیو که خیالش راحت شده بود عقب کشید.
_شام برمیگردی؟ بکهیون رو دعوت کنم؟ آخرین بارم که نتونست بیاد.

چانیول دندون‌هاش رو بهم فشار داد تا بغضش نشکنه، فکش محکم شد و حرکت استخونهاش از روی پوستش مشخص بود.
_این پسره‌ی لوس بیاد چیکار! بذار یه شب دوتایی باشیم.
هیو سری تکون دادو نگفت. "از وقتی بکهیون رفت تنهاییم." فقط بازوی چانیول رو نوازش کرد.
_دیر میشه برو دیگه.
چانیول فراموش نکرد قبل از بیرون رفتن هیو رو ببوسه! اینکار بهش آرامش میداد.
خدا میدونست تا در دفتر رئیس بیمارستان رو باز کنه چی بهش گذشت. انقدر ترسیده بود که فراموش کرد در بزنه و بدون اینکه جواب سلام منشی رو بده در رو با ضرب باز کرد.

نفس نفس میزد و موهای جوگندمیش روی پیشونیش پخش شدند. اولین چیزی که دید رئیس بیمارستان بود که روی صندلیش نشسته بود و با عصبانیت و کمی درموندگی بکهیون رو نگاه میکرد.
زاویه دیدش رو تغییر داد، بکهیون پا روی پا انداخته بود ولی دستهاش...انگار تمام اضطراب بدنش توی انگشتهای زیبایی که زخم‌روانش رو به دوش میکشیدند اما دم نمیزدند جمع شده بود و حالا بین پاهاش پنهان بودند.
_آقای پارک لطفا بشینید.
چشمهای بکهیون خالی بودند...چانیول هیچ‌چیزی نمیخوند نه ترس و نه پشیمونی! هیچ‌چیز جز پریشونی نب.د.
دیگه طاقت نیاورد و قدمهای محکمش رو برداشت.
_چی شده؟

برخلاف قدمهاش صداش مرتعش بود.
_وقتی میخواستیم دکتر بیون رو استخدام کنیم به اعتبار شما بود.
بکهیون بی‌حواس ناخنش رو بین گوشت فشار داد.
_لطفا بهم بگید چی شده؟ بکهیون؟
به بکهیون التماس کرد حرف بزنه. بکهیون منگ سرش رو بالا آورد اما بجای تکون خوردن لبهاش شونه‌هاش جنبیدند.
_مشکلاتش برگشته! ما مجبوریم فعلا از کار...
چانیول میون کلامش پرید، انقدر عصبانی شده بود که فراموش کرد کجا نشسته و چه رفتاری باید داشته باشه.
_چون کاندید ریاست بیمارستان ... شده عصبانی هستین؟

looke at meWhere stories live. Discover now