prt 29

25 5 28
                                    

_دراز بکش.
روی تخت نشست، چشم‌هاش خسته و بدنش زخمی بود، موهای بلندش خونی بود اما یه لبخند شیرین و مهربان روی لبهاش نشسته بود.
لباس خدمتش پاره شده بود و فقط شلوارش سالم مونده بود.

تهیون سرمش رو چک کرد.

بنظر نمیومد بیست سالش شده باشه ابروهاش رو بالا انداخت. گردنش فیکس شده بود و نمیتونست تکونش بده.
_حوصله‌ام سرمیره. می‌خوام یکم راه برم.
تهیون دیگه حرفی نزد، اورژانس امروز خیلی شلوغ بود و دیگه جونی برای مخالفت نداشت. بیمار کناری که خواب بود رو چک کرد و بیرون رفت.
کمی دورتر بکهیون مشغول صحبت بود، توی لباس پزشکی زیبا وب رازنده بنظر میومد. هرچند رنگ به رخ نداشت و چشم‌هاش از بی‌خوابی کشیده و خمارتر شده بودند. هنوز تهیون رو ندیده بود و تهیون نمیتونست هیجانش برای چشم تو چشم شدن رو کنترل کنه.
بکهیون هنوز برنگشته بود که صدای داد و بیداد مسئول شیفت توجه همه رو جلب کرد.

تهیون به سمت اتاق دوید، بیمارش روی تخت دراز شده بود و مسئول شیفت هنوزم از عصبانیت سرخ بود.
_کی مسئول این بیماره؟
تهیون ترسید، یه قدم جلو گذاشت، گیج بود و نمیدونست چخبر شده. یه نگان به بیمار که ترسیده و بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود انداخت.
_من! چی شده؟
آقای پارک داد زد.
_گذاشتی بیمار صاف صاف بچرخه؟ اگه قطع نخاع و مرگ میشد می‌خواستی چه جوابی بدی؟
رنگ از رخش پرید.
_چ...چی؟
چیزی توی شرح حال نبود! باید اینو میگفت اما زبونش بند اومده بود.
_این بیمار دکتر بیونه! تی سه و تی چهارش شکسته، مطلقا نباید تکون بخوره! همین حالاشم شانس آورده زنده‌ست.
تهیون دیگه نمی‌تونست سرپا وایسه. تمام خ.ن بدنش یکجایی که حتی نمیدونست وجود داره پنهان شده و حس از تنش رفته بود.

مسئول شیفت هنوزم داشت داد و بیداد میکرد و از فهمیدن دکتر میگف

ت. از خطراتش و از بی احتیاطی پرستار تازه.
حتی اسم دکتر رو چک نکرده بود! اما بالاخره دهن خشکش رو تکون داد.
_اما...پرستاری که بهم تحویلش داد چیزی نگفت.
صداش بغض‌دار شد، شاید از خستگی حساس شده بود و شاید از اینکه بکهیون بفهمه دلش هری ریخته بود!
_من...
هنوزم می‌خواست توضیح بده اما سرپرستار دیگه اونجا نبود. انگشت‌هاش‌رو توی هم گره کرد و چشم‌های اشکیش رو روی سربازی که با چشم‌های خجالت‌زده‌ای که «معذرت‌خواهی» بی‌صدایی‌رو توی خودشون حمل می‌کردند داد.

سعی کرد لبخند بزنه اما نتونست.
_دیگه تکون نخور، باید سالم برسی به اتاق عمل.
صداش مرتعش بود ولی اجازه نداد بشکنه. همینکه به راهرو رسید خیالش آسوده شد. بکهیون نبود!
پرستاری که تازه باهاش دوست شده بود بازوش‌رو نوازش کرد.
_همینکه دکتر نفهمید خداروشکر کن! اگر می‌فهمید تا اخراج می‌کشوندت.
چیزی نگفت، چی باید میگفت؟ فقط درک نمیکرد بکهیون انقدر ترسناک باشه. هیچ‌وقت باهاش بدرفتار نکرده بود!
بکهیون سرد بود اما به گرمی رفتار می‌کرد! بکهیون هرغذایی جلوش می‌ذاشت‌رو می‌خورد حتی اگر بدطعم شده بود هم تمومش می‌کرد و فراموش نمی‌کرد تشکر کنه!ــ

looke at meWhere stories live. Discover now