prt 11

36 8 85
                                    

یونجون لبهاش رو توی دهنش کشید و متفکر سرش رو تکون داد. خیلی دلش میخواست بپرسه "کی دنبالت میکرد؟" اما شوریدگی محسوس توی حرکات تهیون سوال رو زیر زبونش نگه داشت.
تهیون تمام غذاش رو خورد، قلبش آزرده بود و ذهنش فرسوده از فکرهای درهمی که باید تحمل میکرد.
یونجون بهش فضا داد و خودش رو مشغول تمیزکاری کرد. بالاخره ساعت کاریش تموم شد، مردد تهیون رو صدا زد. نگاه گنگ دختر که مثل یه هاله مه مردمکهاش رو پوشونده بود بالا اومد.
_میخوای کمی قدم بزنیم؟

تهیون بلند شد، موهای آشفته اش رو پشت گوشش فرستاد، چیزی برای پرداخت نداشت!
همه چیز رو به برادرش داده بود مبادا مزاحمتی برای بکهیون درست کنند، از اول هم برنامه همین بود!
نگاهش روی ظرفهای خالی بود، انگار که یونجون فهمید، صداش سَبُک از بیخیالی حال تهیون رو بهتر کرد.
_بجای غذا باهام قدم میزنی؟
تهیون نفس راحتی کشید و سعی کرد حواسش رو جمع کنه.
_فکر خوبیه.

تا نزدیکی های ساختمون راه رفتند، آسمون کسالت داشت و تاریکی حس خفگی به تهیون القا میکرد. تمام مدت کسی که حرف میزد یونجون بود چون وسط حرفهاش سوال میپرسید تهیون فرصت غرق شدن توی افکارش رو پیدا نمیکرد.
نمیدونست چیز خوبی بود یا نه، هرچند میخواست هرچه زودتر به خونه برگرده!
بالاخره جلوی مجتمع از یونجون خداحافظی کرد.
ممنونش بود که نپرسید "اینجا چیکار میکنه؟" وقتی پول یه کاسه نودل رو هم نداره. فعلا آمادگی صحبت از بدبختیهاش رو نداشت.

همینکه وارد خونه شد، بکهیون رو دید که روی مبل نشسته و طبق معمول بین کاغذهاش غرق شده.
یه عینک که تهیون شک داشت شیشه داشته باشه روی چشمهاش بود و موهاش لخت و نمدار پیشونی بلندش رو پوشونده بودند.
نگاهش که بالا اومد، ابروهاش هم همزمان بالا رفتند، حیف که خطوط روی پیشونیش زیر موهای سیاهش پنهان بود. نفس توی سینه ی تهیون گره خورد، میخواست دهن باز کنه و دلیل دیر کردنش رو بگه اما بکهیون چیزی نپرسید و نگاهش رو گرفت و یکی از برگه ها رو بالا آورد.
دهن تهیون به ارومی بسته شد، یه جایی درست وسط سینه‌ـش تیر کشید. منتظر چی بود؟ بکهیون هیچ اهمیتی بهش نمیداد و اینجام خونه ی تهیون نبود. چرا فراموش کرده بود یه پرستار بیشتر نیست؟
از کنار بکهیون که میگذشت، حس کرد بکهیون نفس عمیقی کشید. سرش کمی به سمت تهیون متمایل شد ولی جز یه اخم ظریف کاری نکرد و حرفی نزد!
در رو که میبست دید بکهیون کاغذ رو روی میز پرت کرد و با دو انگشتش چشمهاشو مالید.
لباسهاش رو که در میاورد، مکثی کرد. به بینیش چسبوند و بو کشید، بوی یونجون!

تا وقتی غذا رو اماده کرد و میز رو چید بکهیون هنوزم سرش توی لپ تاپش بود. اخم داشت و کمی به سمت لپ تاپ متمایل شده بود، نور صفحه روی پوست روشنش نشسته و چشمها و لبهاش رو براقتر نشون میداد. تهیون قبل از صدا زدنش ازش عکس گرفت، هرچند قلبش از استرس تند تند میکوبید. دستپاچه شده بود و گونه هاش گل انداخت اما وقتی عکس رو نگاه کرد و لبهاش شکفت از خودش تقدیر کرد.
_غذا حاضره.
بکهیون حرکتی نکرد.

looke at meWhere stories live. Discover now