prt 20

33 8 137
                                    

تهیون پشت میز نشسته بود، ساعت با خستگی میجنبید، دیگه از ظرفهای غذا بخار گرمی بلند نمیشد.
گرماشون مرده بود، توی سرمای رعب‌انگیز خونه، میون افکار سرماخورده و دل‌مشغولی‌های تازه تهیون.
بااینکه میخواست لباس زیبایی بپوشه تا بکهیون با دیدنش ذوق کنه اما دودِ سردی که از قلبش بلند شده بود و از لابه‌لای استخونهاش گذشته بود پوستش رو به لرز انداخته و وادارش کرده بود لباس گرمی بپوشه.

بالاخره در باز شد، بکهیون توی چهارچوب آشپزخونه ظاهر شد. صورتش پف کرده و موهاش بهم ریخته یکی از ابروهاش رو پوشونده بودند. پیشونیش بلند بود و زیبا، ای‌کاش بختش هم به بلندی پیشونی روشنش بود...
_معذرت میخوام.

چیزی نپرسید، نگاهش هم به ظرفهای غذا نخورد، اون چشمهای تیره و گودافتاده‌ی خوابالود که برای روی آرمیدن التماس میکردند نیمه باز بودند و لبهاش خشکیده. تهیون لبخند زد، لبخندش گرم نبود اما مهربان که بود! بکهیون که خیالش از دلخور نشدن تهیون راحت شده بود راهش رو به سمت اتاق کشید.

خستگیش از فعالیت جسمی نبود، انگار که فشار روحی عظیمی رو تحمل کرده و حالا نیاز داشت یکجایی میون ملحفه‌های گرم تختش گم‌وگور شه.
نه لباس‌هاش رو عوض کرد نه برای رفع وسواسش قبل از به تخت رفتن دوش گرفت!

توی تخت خزید و پتو رو تا گردنش بالا کشید.
تهیون هنوز هم پشت میز نشسته بود، به دستهاش که بهم میپیچیدند خیره بود.
بالاخره موبایلش رو برداشت و برای چانیول پیامی فرستاد.
_"برگشته ولی بدون هیچ حرفی خوابید، باید چیکار کنم؟"

تا وقتی جواب بگیره به موبایلش زل زده بود. حتی پلک هم نزد. دینگ! تند موبایلش رو برداشت.
_"هیچی ازش نپرس، جلوی سوالات گارد میگیره، سعی کن کاری کنی خودش حرف بزنه."
حالا تهیون توی تخت خزیده بود و از پشت مجسمه‌ی خشکیده‌ای که انگار سالهاست روحش توی گذشته گیر کرده رو بغل کرده بود.

_گفتی هرکاری بگم انجام میدی.
صدای سکوت هوای اتاق رو خفه کرده بود.
_گفتی مسئولیتم رو قبول میکنی...پس بهم بگو داری به چی فکر میکنی، این چیزیه که میخوام انجام بدی!
پلکها از هم فاصله گرفتند، سکوت بکهیون آدم رو میکشت. بی‌قراریِ جان‌گدازی رو به جون تهیون مینداخت.

_بکهیون؟ اگه چیزی نگی بودن من بی‌فایده‌ست.
سینه‌ی بکهیون با خس‌خس دردناکی تکون میخورد، استخون‌های سینه‌ـش زنگ‌زده بودند و صدای ناهنجاری داشتند.
_اگر میدونستم چی آزارم میده حالم بهتر بود! من نمیدونم چیزی که داره اذیتم میکنه چیه، ازم میخوای در مورد چی حرف بزنم؟ خودمم گم شدم.
چرخید و کمی پایینتر رفت، صورتش رو توی گودی گردن تهیون پنهان کرد، موهای لختش روی پوست گردن و کمی از صورت تهیون پخش شدند.

انگشتهاش رو توی ابریشمهای گرم فرو برد.
_وقتی درد میکشی قلب منم درد میگیره، کاش میتونستم همه‌ی دردهاتو به جون بگیرم تا تو خوشحال باشی.
بکهیون چیزی نگفت، نمیخواست در مورد کابوس واضحی که دیده بود حرفی بزنه...میترسید! بیشتر از صدای پاهایی که نزدیک اتاقش میشدند تا از خلوتگاهش بیرون بکشش از وحشت تهیون میترسید!

looke at meWhere stories live. Discover now