prt 28

25 3 21
                                    

مز رو زد و وارد شد، راهرو خالی بود، همهٔ بیمارها خواب بودند، برای بیمارهایی که نمی‌تونستند بخوابند خواب‌آور تجویز می‌شد و بقیه هم سروقت میخوابیدند.
فقط یکی از بیمارها بود که علارغم آروم بودنش همیشه خواب‌آور هم جز داروهاش بود، چون شب‌ها میلش برای کشتن تشدید می‌شد. درست مثل یه گرگ خون‌خوار که عطشش برای شکار و خون شب‌ها نمود پیدا می‌کرد.
مجبور بودند توی یه اتاق بدون پنجره و هروسیلهٔ تیز و بی‌خطر یا خطرناکی نگهش دارند. تنها چیزی که توی اتاقش بود یه کتاب و یه تخت بود. یکبار تلاش کرده بود خودش رو با ملحفه خفه کنه. اما حالا یه پتوی خیلی نرم و پنبه ای داشت که خودکشی باهاش عملا غیرممکن بود. سقف و دیوارهاش هم از چیزهایی که شبیه بالشتک های نرم بودند و مینسوک اسمشون رو نمیدونست ساخته شده بود.
ساعت از 12 گذشته بود! چانیول طبق عادتش تک تک به اتاق ها سر میزد تا مطمئن شه خوابیدند.
راهرو هم نیمه تاریک و خلوت بود، فقط انتهای راهرو جایی که به پله‌ها می‌رسید دو پرستار پشت استیشن نشسته بودند و چرت میزدند.
البته که برای عبور از پله ها هم باید رمز در رو میزدند. این همه امنیت این آسایشگاه بخاطر وجود بیمارهای خطرناکی بود که نگه داشتنشون با قفل های معمولی غیرممکن بود.
پرستاری که کمی هوشیارتر بود با دیدن چانیول سقلمه ای به دوستش زد و هردو ایستادند.
_دکتر!

چانیول سری تکون داد و وارد شد.
_امروز دکتر کیم رو ندیدم! مگه شیفت شب نبود؟
پرستار جوانتر خمیازه ای کشید، موهای مشکیش هنوز از دوش عجله ای سرشبش نم داشتند. چشم‌هاش پف کرده بودند و به حدمرگ خوابش میومد.
اون بود که باصدای خشدارش گفت.
_بله با دکتر مین یونگ جابجا کردند، گویا کاری براشون پیش اومده.
روی میز دو فنجون بزرگ قهوه بود و مانیتوری که اتاقهارو نشون میداد.
_اگه قهوه دوست نداری چرا چای هلوی سرد رو امتحان نمی‌کنی؟ اگه سرحالت بیاره می‌تونه بیدار نگهت داره.
مانیتور رو سمت خودش برگردوند و پرستار مسن‌تر با نیم نگاهی به فنجون دست نخوردهٔ قهوه اش که اتفاقا سرد شده بود نیمچه لبخندی زد.
_این چند روز خواب درستی نداشتم، باخودم گفتم شاید کمک کنه بیدار بمونم.
داشت حرف میزد و چانیول با همون لبخند گرم و مهربون همیشگیش فقط سر تکون میداد، ولی چشمهای متمرکزش روی یه مربع قفل بود.
_داروهاشو خورد؟
با انگشت اشاره اش به مینسوک اشاره کرد.
_بله دکتر.

مشتش رو جلوی دهنش گرفت و با دقت بیشتری بهش خیره شد. میدونست مینسوک وقتی خوابه رو به سقف میخوابید و انگار که توی تابوت خوابیده دستهاش رو توی هم روی شکمش گره میزنه. اما حالا مدام پهلو به پهلو میشد.
انگار که منتظر چیزی بود!
از جاش بلند شد و آروم آروم به سمت اتاقی با در فلزی رفت. داشت توی ذهنش دنبال دلیل می‌گشت. پیش نیومده بود مینسوک با نخوردن داروش برای خودش دردسر درست کنه.
همینکه در باز شد و قامت چانیول کنار تخت و روی دیوار سایه انداخت مینسوک چشم باز کرد. چانیول جا خورد! حتی تظاهر نکرد که خوابه! لبخند مینسوک که کش اومد فهمید! منتظر چانیول بود...
_چرا نخوابیدی؟
تمام دندون های مینسوک با لبخند گشادش مشخص شده بود و چشمهاش جوری از اشتیاق باز شده بودند که چانیول ترسید.
_باید ببینمش.

looke at meWhere stories live. Discover now