prt 31

35 7 55
                                    

جای قاشق بین انگشت‌ها امن نبود! هرلحظه ممکن بود رها شه و توی سوپی که فقط هم می‌خورد گم شه.
تهیون آهی کشید، کم‌کم خستگی بهش چیره می‌شد. از اینکه تنها کسی بود که دنبال بکهیون می‌دوید و این راه نه کم می‌شد نه پیموده خسته بود. می‌ترسید اون گرمایی که پی‌اش می‌دوید یه سراب بیشتر نباشه!

بکهیون از کنارش گذشت و نگاه تهیون روی کاسهٔ سوپی که دیگه بخاری نداشت نشست. سرد شده و از دهن افتاده بود! نگاه تهیون روی شونه‌های پهن بکهیون ثابت موند. "عشق مام از دهن افتاده؟" ثبات چشم‌هاش از هم پاشید و موجی از بغض از پلک‌هاش به چونه‌اش لغزید.
بکهیون موبایلش‌رو چک کرد، خبری نبود! روی تشک نشست و نیم‌نگاه غریبی به دختر درمونده‌ای که توی تاریک و روشن اتاق ایستاده بود انداخت.
قسمتی از وجود دربرابر خاموشی و مرگ مقاومت کرد. کف دستش به آرومی روی ملحفهٔ خنک حرکت کرد و بعد کمی بلندش کرد.

صداش شبیه یه سون* شکسته بود!
_می‌خوای...
باقی صدای خرد شده ته گلوش موند، تیزیِ کلمات مانع رها شدنشون شد، همونجا گیر کردند و زخم غیرقابل تحملی ایجاد کردند. گلوی بکهیون جنبید و نگاهش روی تخت نشست.

یقه‌اش به چپ متمایل شده بود و ترقوهٔ استخونیش توی ذوق می‌زد. تمام تلاشش‌رو می‌کرد به‌خاطر تهیون هوشیار بمونه، زنده بمونه، تسلیمِ پوچیِ سمجی که سعی داشت هوش و حواسش‌رو ببلعه نشه.

سخت بود و انرژی بکهیون‌رو می‌گرفت. انقدر خسته می‌شد که دیگه نای حرف زدنم نداشت. ملحفه‌ها بوی نم می‌دادند. خیلی وقت بود که شسته نشده بودند! برای هیچ‌کدومشون مهم نبود! خیلی وقت بود از این تخت استفاده نکرده بودند.
تهیون توی اتاقش می‌خوابید و بکهیون روی کاناپه دراز می‌کشید.

تهیون جلوتر رفت، سعی کرد به روی مرد عزیزش لبخند بزنه اما نتونست. "به‌هرحال که نمی‌تونه حال بدم‌رو بفهمه!"
تمام صورتش از رنج و بغض منقبض بود اما به خیال اینکه بکهیون نمی‌تونه تشخیص بده خودش‌رو جمع نکرد!
دوبندهٔ زرشکی و شلوار راحتیِ خرگوشی و بامزه‌ای به تن داشت. موهای بلندش باز بود، بکهیون ازش نخواسته بود روبه‌روش بشینه تا ببافه.

آهی کشید، توی تخت خزید. تشک تو رفت و اخم تهیون از بوی نم توی هم رفت. منتظر حرکت بعدی بکهیون موند. بکهیون سرش‌رو پایین انداخت، موهای لخت و قهوه‌ای رنگش روی ابروهاش پخش شد، استخون‌های کتفش انقدر تیز و استخونی شده بودند که تهیون ترسید تیشرتش‌رو پازه کنند!. تهیون درد داشت و همه‌اش تقصیر بکهیون بود! صورت بی‌روح و بی‌تفاوتش چیزی نشون نداد اما سینه‌اش سوخت و پلک‌هاش جنبید. به صورت درهم نگاه کوتاه دیگه‌ای انداخت،

نفسش بند اومد، برای یه لحظهٔ کوتاه، انقدر کوتاه که تهیون نتونست تشخیصش بده صورت بکهیون از رنجش و ملالت درهم شد! ولی خیلی زود دوباره به حالت بی‌عاطفه‌اش برگشت و کنار تهیون دراز کشید.
تهیون توی آغوشش خزید و چشم بست. خیلی زود خوابش برد، اما بکهیون تا وقتی نور خورشید باوقار و طمانینه اتاق‌رو فرا گرفت به سقف زل زد!
شاید حق با مینسوک بود! بکهیون فقط اسباب زحمت و سختیِ اطرافیانش بود...
***
_صبر کن یکم دیگه کارم تموم می‌شه. می‌برمت یه‌جایی که بهتر شی.
یونجون گفت و تهیون که تازه از سرکار برگشته بود سرشو تکون داد. کیفش‌رو روی صندلی کنارش گذاشت، کمی از اسنکی که یونجون بهش داده بود خورد.
شاید به‌خاطر بارداریش بود اما دلش نمی‌خواست فعلا به اون خونهٔ گرفته برگرده. شاید کمی فضا برای جمع کردن انرژیش بد نباشه.

looke at meOù les histoires vivent. Découvrez maintenant