prt 27

23 6 32
                                    

_باهات میام.
تهیون لاغر شده بود، انقدر که یونجون رو نگران کنه و بخواد مراقبش باشه.
_خوبم.
صداش لرزید و خودش رو توی بغل بهترین دوستش رها کرد.
_خوبم!
روی صندلی های پلاستیکی که جلوی فروشگاه گذاشته بودند نشسته و حرف میزدند. یه پاکت کنار پای تهیون بود، فقط برای بهونه ی اینجا بودنش خرید شده بود و احتمالا وقتی برمیگشت نوشیندنی نعنای دوست نداشتنی رو توی یخچال میذاشت و دیگه هرگز استفاده نمیکرد.
_حالا میخوای چیکار کنی؟
تهیون چندبار دیگه سرش رو با درموندگی تکون داد، چیکار میتونست بکنه؟ بکهیون بستری شده بود و معلوم نبود این چقدر طول بکشه. چانیول از ملاقات منعش کرده بود و حال روحیش داغون بود.
اینها چیزی نبود که بتونه به زبون بیاره. نوک بینیش از بغض خفه شده ای سرخ شده بود و چشمهاش انگار که آخرین قطره‌های یه رودخونهٔ تازه خشک شده رو حمل میکردند میدرخشیدند. انقدری پر نبود که بچکه. نمیخواست با رها کردن اشکهاش ضعفش رو نشون بده.
آب بینیش رو بالا کشید و یونجون مجبور شد برای حساب کردن خریدهای یه مشتری داخل بره.

***

ِ
کسی نبود تا بهش دست بزنه، همونطور که خواسته بود، حتی کسی نبود تا متوجه دونه‌های عرقی که نیمه‌شب روی پوست رنگ پریده‌اش سر میخورند و در انتها دچار ‍‍‍‍‍‍‍مرگ بیهوده‌ای روی پارچه‌های ابی بدرنگ بالشش می‌شدند. انگار بیهودگی بخشی از زندگی بکهیون شده بود. بخش عظیمی که قرار نبود رنگ ببازه. نه اخم کرده بود نه بهونه میاورد. عجیتر اینکه حتی به کثیف بودن ملحفه‌ها هم اهمیت نداده و اصراری برای عوض کردنشون نکرده بود. جونگین تمام شب پشت در اتاق روی صندلی انتظار نشسته بود و منتظر بیدار شدن استادش بود. جرعت نداشت داخل بره و روی مبل راحتی بخوابه. اگر بکهیون از خواب میپرید و با دیدن جونگین میترسید چی؟ به شب بیداری عادت داشت و میتونست این چند ساعت رو تحمل کنه. از طرفی نگرانی برای بکهیون خواب از چشمهاش ربوده بود. خمیازه ای کشید و کش و قوسی به بدن خشکش داد. همینکه میخواست بلند شه تا با چرخیدن کمی به عضلاتش استراحت بده در کشویی باز شد. نور از لای در نیمه باز به داخل اتاق تاریک خزید و بخش کوچیکی از تن لاغر بکهیون رو روشن کرد. جونگین با دیدن بکهیون که بدون اینکه به حضور جونگین اهمیتی بده بیرون اومده و در رو بسته بود شوکه شد.
ـاستاد؟
بنظر نمیومد بکهیون به صدای آشنا اهمیتی داده باشه. مردمکهاش هیچ عکس العملی نداشتند. جونگین ترسیده بود. دست‌وپاش رو گم کرده بود و این خجالت‌آور بود!
-میخوام هوا بخورم.
کل راهرو خلوت بود و انتهای راهرو رو به تاریکی میرفت. بکهیون به همون سمت قدم برداشت و جونگین تصمیم گرفت همراهیش کنه. هرچند قلبش تندتر از حالت عادی میتپید.
انتهای راهرو یه در بود که قفل نبود اما توسط سطل زباله‌ای که جلوش گذاشته بودند و چند تی هم محض محکم‌کاری به دستگیره تکیه داده بودند. بکهیون سطل رو عقب کشید و جونگین مضطرب راهرو رو چک کرد. نمیدونست همراهی کردن بکهیون کار درستی هست یا نه! هنوز دوبه‌شک بود که بکهیون در رو باز کرد و بیرون رفت. باد سرد پوستشون رو منقبض کرد. بکهیون توی اون لباسهای سفید با دایره‌های کوچیک آبی ریزجثه‌تر و معصومتر از همیشه بنظر میومد. خبری از اون مرد دست‌نیافتنی و کاریزماتیک نبود. جونگین پشت سرش یرون رفت و در رو بست. حیاط پشتی جای استراحت پرستارها و خدمه بود. چند صندلی پلاستیکی زیر سایه درختی که لخت از برگ بود کنار هم چیده شده بودند. بکهیون روی یکیشون نشست. جونگین اما روبه‌روش دستهاش رو توی هم گره زده بود و از سرما و اضطراب میلرزید. عادت نداشت بکهیون رو اینطوری بی دفاع ببینه. قلبش از درد جمع شد. بکهیون که به جونگین زل زده بود پوزخند زد، انگشتهای زخمی و کبودش رو توی موهاش کشید. اجازه نداده بود پانسمانشون کنند و همچنان به جون زخمهاش میفتاد.
_نظرت چیه؟
نگاه لرزون شاگردش روی چشمهای پوچ و ناخوانا دودو زدند.
-یه استاد دیوونه داشتن چه حسی بهت میده؟
-استاد...
جونگین بغض کرده بود ولی بکهیون میفهمید با این چشمهای سرد همچین سوال آزاردهنده‌ای از شاگرد محبوبش پرسیدن چه حس دردناکی به قلب پسرک میده؟
-چرا اینجایی؟ نباید سر شیفتت باشی؟
پلک زد. صورتش سرخ شده بود و موهاش روی ابروهاش پخش شده بودند. لبهای هردو از سرما ورم کرده بود. جونگین انقدر درگیر بود که اصلا حواسش نبود استادش هیچی جز یه لباس نازک تنش نیست و خودش توی پالتوی نازنینش جاش خوب بود.
-شیفتمو با سهون عوض کردم.
اما بکهیون برعکس چند ثانیه پیش اونجا نبود! انگار اصلا حرف جونگین رو نشنیده بود و حتی اهمیتی هم نمیداد جوابش چی بوده. فقط میتونست یه در بزرگ ببینه که منتظره هرچه زودتر باز شه و پدرش داخل بیاد تا از شر این تاریکی و تنهایی خلاصش کنه.
اما مهم نبود چقدر بهش زل بزنه قرار نبود باز شه. چون خود بکهیون اون مرد رو کشته بود و قرار نبود کسی برای نجاتش از تنهایی جلو بیاد.
خوشحال بود که اون مرد رو کشته؟
-بیا شام بخور بکهیون... همون چیزی که دوست داری درست کردم!
نمرده بود! میدونست! اون هیولا هیچوقت نمیمرد! قرار بود دوباره بهش خیار بخورونه و مجبورش که هرچی بالا آورده رو تمیز کنه! اگر حالش بد بود هم مجبورش میکرد محتویاتی که تا روی زبونش بالا امدند رو قورت بده.
بکهیون کاملا با خودش درگیر بود ولی حالات چهره اش هیچ نشانی از بهم‌ریختگی نشون نمیداد که جونگین متوجهش بشه.
بنا به تشخیص چانیول آسایشگاه برای بکهیونی که قبلا هم تجربه‌اش کرده بود مناسب نبود. میدونست با داخل رفتنش بیرون اومدنش ناممکنه. میترسید بکهیون انتخاب کنه اونجا بمونه و خودش رو غرق افکارش کنه. زندگی توی زندانی که گذشته‌اش راش رقم زده بود رو انتخاب کنه و دیگه برای بیرون اومدن تلاش نکنه. میخواست بکهیون رو توی محیطی که دوستش داشت و سالهای زیادی بعنوان دکتر بالای سر بیمارهاش گذرونده بود قرار بده تا شاید دلتنگ شه. حتی میل ناخوداگاه برای برگشت به جایگاهی که قبلا متعلق به خودش بود هم میتونست کمک کنه.
_استاد؟

looke at meWhere stories live. Discover now