داستان از اسبابکشی خانواده کوچیک اما دوستداشتنی بیونجانگ متشکل از ایدل معروف کیپاپ جانگ ییشینگ، صاحب فروشگاه بیجی بیون یعنی بیون بکهیون، رئیس دوست داشتنی خانواده، عالیجناب بیون جیونگ سه و نیم ساله و اقای پیشول گربه عبوس اقای خواننده، به محله گنگنام شروع شد.
یا شاید هم نه داستان از چند سال قبل اغاز شد. وقتی که افتاب تیز بهاری از لابه لای پرده کنار رفته اتاق، مستقیم به پسر کوچولویی که شبیه یه کوفته برنجی توی بغل باباش گلوله شده بود میتابید و اجازه خوابیدن به اون فسقلی یازده ماهه که با بداخلاقی صورتش رو از افتاب میدزدید، نمیداد.
پسر کوچولو بالاخره سرجاش نشست و نگاهش رو به صورت باباش که خواب بود دوخت. اون حالا حالاها قرار نبود بیدار بشه و جیونگ میدونست صبحها اگر گرسنه بشه به جای بیدار کردن باباش میتونه بره سراغ عموی دوست داشتنیش.
به سختی خودش رو از بغل سفت باباش بیرون کشید و تاتی تاتی کنان سمت اتاق کناری رفت. عموش هم مثل باباش خواب بود ولی اشکالی نداشت، جیونگ میتونست بیدارش کنه. خودش رو به دست اویزون از تخت رسوند و دندونهای کوچولوش رو توش فرو کرد و بعد از شنیدن داد بلند یهیه جونی و پریدنش از خواب راضی دو قدم از تخت فاصله گرفت و با یه لبخند نمکی بهش نگاه کرد.
اولین بار نبود که ییشینگ با همچین اتفاقی بیدار میشد ولی درست مثل هر روز چند دقیقه طول کشید تا ربط سوزش دستش و علت بیداریش رو بفهمه، هرچند اینبار قبل از بغل کردن اون فسقلی و گاز گرفتن لپ تپلیش، نگاهش به ساعت افتاد و وحشت زده از اینکه حسابی دیرش شده، به سرعت از تخت بیرون پرید و بعد از بغل کردن اون بچه که حالا با چشمهای درشت و متعجب نگاهش میکرد، سریع خودش رو به اتاق بکهیون رسوند و جیونگ رو کنارش نشوند. شونههای بکهیون رو تکون داد و نگران از گذر زمان و بیدار نشدن بکهیون، تقریبا با فریاد تشر زد: بک پاشو به بچه غذا بده. من اگر تا یه ربع دیگه ایستگاه اتوبوس نباشم، اودیشن رو از دست میدم.
ییشینگ اون روز قبل از بیرون رفتن از خونه یادش رفت گونه جیونگ رو ببوسه، هرچند بعد از طی کردن دو تا پله و یادآوری چیز مهمی که فراموش کرده بود سریع برگشت و گونه دوست داشتنی پسرک رو که بخاطر بی توجهای عموش بغض کرده بود و بابای خوابالودش سعی داشت ارومش کنه رو بوسید و با استرس گفت جیونگی اگر قبول بشم یه پیشول برات میخرم و روزش رو با صدای خمار از خواب دوستش بکهیون شروع کرد که بهش میگفت: تو این غلط رو نمیکنی.
ییشینگ اون روز به لطف جیونگ و دندونهای تیزش خواب نموند و تونست توی اودیشن موفق بشه و با پیشول به خونه برگشت. یا نه حتی قبل از اون جیونگ کسی بود که ییشینگ به لطفش تونست توی کره بمونه.
اون درست زمانی که هیچ پولی توی جیبش نبود و به عنوان کاراموز از چند تا کمپانی درب و داغون بعد از چندین سال جون کندن اخراج شده بود، توی یه بار با بیون بکهیون مست اشنا شد.
یه پسر که همسن و سال خودش به نظر میرسید و انقدر نوشیده بود که نمیتونست سرش رو روی گردنش نگه داره و مدام گریه میکرد. مشخص بود که ییشینگ یه داغونتر از خودش رو پیدا کرده. با اینکه اومده بود مست کنه و اخرین پول باقی موندهاش رو هم خرج کنه، اما نمیتونست بیتوجه از کنار اون پسر رد بشه. روی صندلی روبه روش نشست و با زدن روی دست رنگ پریده پسر توجهاش رو جلب کرد. مردد پرسید: حالت خوبه؟
این سوال مسیر زندگی ییشینگ رو تغییر داد. چون در جواب حالت خوبه، بیون هق زد و با غصه داستان زندگی مفتضحانهاش رو تعریف کرد.
اون فقط بیست سال داشت. دانشجوی پزشکی بود، هرچند دیگه شده بود دانشجوی سابق. چون یه روز دوست دخترش توی حیاط دانشگاه با جیغ جیغ گفته بود ازش بارداره و بکهیون مجبوره مسئولیت بچه رو قبول کنه و بعد از چند ماه درست اون روزی که ییشینگ با بکهیون برخورد کرد، پسر کوچولوش بدنیا اومده بود. بکهیون بیست ساله نمیدونست باید با بچهاش چی کار کنه، مخصوصا که دوست دخترش گفته بود بچه رو نمیخواد. کسی رو نداشت که بهش کمک کنه، ییشینگ هم نمیدونست چه کاری میشه کرد، البته نه تا زمانی که حرفهای بک رو تا اخر نشنیده بود.
بکهیون توی مستی با چشمهای قرمز شده و صورتی که از اشک و اب دماغ خیس بود گفت: بابام از صدای گریه بچهها متنفره. اصلا دلیل اینکه تک فرزندم همینه، چون نمیتونست بعد از من برای چند سال گریه یه بچه جدید رو هم تحمل کنه. حالا هم اجازه نمیده من و پسرم بریم خونهاش. اون حتی برای اینکه مزاحمش نشم گفت برات یه خونه میگیرم و یه مغازه که توش کار کنی ولی حق نداری تا زمانی که بچه بزرگ شد و دیگه گریه نکرد دور و برم پیدات بشه.
بعد از تموم شدن حرفش و سکسه بلند و صدای فین پسر دماغوی روبه رویی ییشینگ حالا میدونست باید چی کار کنن.
اون پیشنهاد داد به بکهیون برای بزرگ کردن و نگهداری پسرش کمک میکنه به شرطی که بک اجازه بده اون توی خونهاش بمونه. و این طوری جیونگ با بدنیا اومدنش هرچند گند زد به اینده تحصیلی و خانوادگی باباش ولی کمک بزرگی برای ییشینگ شد.
و همه اینها دلایلی بود که عاشق جیونگ بود. حتی زمانی که به شهرت و معروفیت رسید هم سر قولش به بکیهون موند و با اینکه میتونست همه چیز رو با پول جبران کنه ترجیح داد خانوادهاش رو حفظ کنه.
جیونگ درست اندازه ییشینگ یا به قول خودش یهیه جونی مشهور بود. چون اقای ایدل هر برنامهای که میرفت، عکس پسرخوندهاش رو به عنوان دلیل موفقیتش نشون میداد یا اینکه اینستاگرامش رو تقریبا با عکسهای جیونگ پر کرده بود.
فروشگاه بکهیون هم که اول فقط یه مغازه کوچیک لباس بچه بود، خیلی زود بخاطر مشتریهایی که عموما فنهای ییشینگ بودن و برای دیدن جیونگ میومدن تبدیل به یه کسب و کار موفق شد. و حالا بکیهون از یه مغازه کوچیک به یه فروشگاه درست و حسابی که شامل بخش فروش اسباببازی و لباس کودک بود، رسید. اونا به گنگنام نقل و مکان کردن چون میخواستن ییشینگ به کمپانی و بکهیون به فروشگاهش نزدیکتر باشه، و کماکان حاضر نبودن به همخونه بودنشون پایان بدن. چون اونا یه خانواده بودن، خانواده بیون جانگ با ریاست بیون جیونگ سه و نیم ساله.
![](https://img.wattpad.com/cover/325482793-288-k46436.jpg)
YOU ARE READING
Tiny Lucifer
Fanfictionبیون بکهیون مالک فروشگاه بی جی بیون، پدر مجرد بیست و چهار سالهای که همراه با پسرش و بهترین دوستش یه زندگی موفق و ایده ال داره، ناگهان با یه بحران بزرگ روبه رو میشه. بحرانی به اسم پارک چانیول که مدعی شده، بیون جیونگ پسر بیولوژیکی اونه.... ******* دنی...