راه حل جدید

1.1K 428 208
                                    

مدت زیادی از وقتی که چانیول با خانواده بیون اشنا شده بود نمی‌گذشت ولی توی همین زمان کوتاه انقدر شناخت ازشون پیدا کرده بود که فکر اینکه یه روز بکهیون جیونگ رو رها کنه و بره هرگز به ذهنش خطور نکنه.

رفتن بکهیون شوکه‌اش کرده بود اما به نظر می‌رسید پسرک کوچولویی که کنارش ایستاده بود و لبهای به هم فشرده و چونه‌اش از شدت بغض می‌لرزید، حتی از خودشم بیشتر شوکه شده. هردوشون ناباور هنوز روبه روی در بسته شده ایستاده بودن. چانیول قدمی جلو گذاشت تا پسر کوچولو رو دراغوش بگیره، اما شنیدن صدای در متوقفش کرد.

حدس زدنش سخت نبود، وقتی در رو باز می‌کرد انتظار دیدن بکهیون رو داشت. اون فقط دو دقیقه بعد از اینکه در رو با همه قدرت پشت خودش بسته و رفته بود، با چهره‌ای کلافه‌تر و نگاهی غمگین‌تر برگشته بود.

بکهیون نگاهش نمی‌کرد، اخمهاش درهم بود اما با چهره‌ای که شرمندگیش رو نشون می‌داد سمت پسرش رفت و مقابلش روی زانوهاش نشست. هیکل کوچولوی پسرکش رو توی اغوش گرفت و درحالیکه صدای لرزان خودش هم از بغضش خبر می‌داد گفت: من بدون تو نه خونه می‌تونم برم نه هیچ جای دیگه‌ای. میشه لطفا با بابایی برگردی خونه؟

چانیول انتظار داشت جیونگ دستهاش رو دور گردن باباییش بندازه و بخاطر همین چند دقیقه تنها گذاشتنش گریه کنه ولی به نظر هنوز خیلی زمان می‌برد تا اون پسرک رو بشناسه؛ چون جیونگ خلاف تصور چانیول دستش رو روی صورت باباش گذاشت و درحالیکه سعی می‌کرد اون رو به عقب هول بده با بدخلقی جیغ زد: بابایی بد.

تنش بین اون پدر و پسر شدت گرفته بود. چانیول می‌دونست باید دخالت کنه اما مطمئن بود نیازی به دخالتش ندارن. نه اون قدر اونها رو می‌شناخت که بدونه توی موقعیت مشابه چه رفتاری از خودشون نشون می‌دن و نه انقدر اون دو نفر بهش اهمیت می‌دادن که وساطتش بتونه فایده‌ای داشته باشه.

کلافه به تلاشهای بکهیون برای راضی کردن جیونگ نگاه کرد و درحالیکه بازدم پر سروصداش رو از بین لبهاش رها می‌کرد جلو رفت و با گرفتن بازوی بکهیون مجبورش کرد بلند بشه.

-من و جیونگ می‌خواستیم بریم بستنی بخوریم تو هم می‌خوای باهامون بیای؟

نگاه فراری بکهیون و اخمهای درهمش تغییر محسوس رفتارش نسبت به ظهر رو نشون می‌داد و این باعث می‌شد بدون هیچ تلاشی بتونه حدس بزنه باز به دلیلی که خودش نمی‌دونه چیه پسر مقابلش از دستش عصبی و ناراحته. بکهیون بدون اینکه نگاهش کنه اخم کرده در جواب گفت: جیونگ شبها نباید شکر بخوره.

-می‌خوای ببریش خونه یا نه؟

کلافه‌تر از این بود که بتونه سرو کله زدن با اون بچه‌ها رو تحمل کنه. با حرص از بین دندوناش غرید و وقتی بکهیون نگاه غمگینش رو بهش دوخت نفسش رو پر سرو صدا فوت کرد و زیر لب گفت: می‌رسونمتون خونه.

Tiny LuciferWhere stories live. Discover now