اوه سهون

1K 416 137
                                    

جیونگ از گرما داشت بدخواب می‌شد. چند بار ملافه‌اش رو کنار زده بود و زیرلب غرغر می‌کرد. موهای عرق کرده پسرش رو کنار زد و درجه کولر رو کمتر کرد. بوسه‌ای روی گونه‌اش نشوند و از روی تخت بلند شد.

هوا روشن شده بود اما بکهیون تمام شب رو نتونسته بود بخوابه. سرش درد می‌کرد و توی سینه‌اش احساس سنگینی داشت.

بی‌سرو صدا از اتاق خارج شد و سمت اشپزخونه رفت. گرسنه نبود فقط نیاز داشت با درست کردن صبحانه ذهنش رو از افکار ازاردهنده کمی منحرف کنه، اما دیدن ییشینگ که رو به پنجره ایستاده و بیرون رو تماشا می‌کرد منصرفش کرد. سمتش رفت و کنارش ایستاد. منظره شهر توی اون ساعت از صبح غمگین به نظر می‌رسید. همه چیز از دیروز غمگین به نظر می‌رسید.

-تو هم نتونستی بخوابی؟

زیرلب زمزمه کرد و پیشانیش رو به شیشه سرد تکیه داد.

-داشتم فکر می‌کردم باید کدوم کشور بریم که دسترسی پارک به جیونگ سخت بشه. مسئله اصلی این که قبل از اقدام قانونی ما از کشور خارج بشیم. تا زمانی که توی اسناد و مدارک هویتی، جیونگ پسر تو باشه، پارک چانیول نمی‌تونه برای برگردوندن بچه اقدامی کنه. اگر طولش بدیم و شکایت کنه، تا مشخص شدن قانونی ماجرا جیونگ ممنوع‌الخروج میشه.

-فکر نکنم فرار درست باشه.

صداش اروم بود در حد یه زمزمه، اما شونه‌اش با خشونت عقب کشیده شد و ییشینگ با چشمهایی که به وضوح بخاطر بی‌خوابی گود افتاده بود، غرید: ایده بهتری داری؟

نه نداشت، هیچ ایده‌ای نداشت. اما از فرار کردن هم می‌ترسید.

خودش رو عقب کشید و روی کاناپه‌ای که فاصله زیادی از دوستش داشت نشست.

-تو یه آیدلی، نمی‌تونی فرار کنی. نمی‌تونی زندگیت رو با این کار نابود کنی.

-گور باباش برام مهم نیست.

-مهمه ییشینگ، این زندگی توعه و مهمه چی میشه، از طرفی خیلیها می‌شناسنت، پیدا کردنت برای پارک مثل اب خوردنه. نمی‌تونمم تو رو با خودم نبرم، جیونگ به تو، به فروشگاهمون، به خونه، به اقای پیشول، به همه اینها وابسته است. نمی‎‌تونم همه زندگیش رو ازش بگیرم.

-پس می‌خوای چه غلطی کنی؟ تقدیمش کنی به اون مرتیکه، در کنار همه اینها خودتم ازش بگیری؟

صدای فریاد ییشینگ خونه رو پر کرد، انقدر که بکهیون نگران از بیدار شدن جیونگ دستش رو جلوی بینیش گرفت تا به دوستش بفهمونه باید ساکت باشه.

دوستش عصبانی بود، ترسیده بود و مثل خودش داشت نابود میشد. مدام دستش رو بین موهاش می‌کشید و با راه رفتن سعی داشت خودش رو اروم کنه، اما اروم نمی‌شد، اصلا اروم نمی‌شد.

Tiny LuciferWhere stories live. Discover now