باریکه نوری که از لابه لای پردههای کشیده شده به داخل خونه میتابید نشون میداد شب طولانی که از سر گذرونده بودن بالاخره صبح شده.
خونه در سکوت سنگینی فرو رفته بود و جز صدای ضعیفی که از اشپزخونه میومد هیچ صدای دیگهای شنیده نمیشد.
خسته و ناامید از وضعیتی که توش گیر کرده بود، روی کاناپه راحت خونه بیون نشسته بود و سعی داشت با بستن چشمهاش از سردردش کم کنه.
تمام شب هرچند که کار زیادی ازش برنمیومد اما پابهپای ایدل جوان برای مراقبت از پدر و پسری که ناخوش احوال بودن بیدار مونده بود. هزیونگویی گاه به گاه بیون خبر از اشفتگی شدیدش میداد و تب پسرک کوچیکشون که نوسانی کم و زیاد میشد کلافهاشون کرده بود.
ییشینگ درست شبیه یه پدر باتجربه تمام شب رو بدون چشم برداشتن از جیونگ مراقب دمای بدنش بود و تا دمدمهای صبح که از قطع شدن تبش مطمئن شده بود حتی ثانیهای تنهاش نذاشته بود.
هیچ حرفی باهم نمیزدن، ییشینگ ازش کمک نمیگرفت هرچند که خودش در سکوت تا جایی که میتونست سعی میکرد کمکش کنه. متوجه منظور اون پسر شده بود، ییشینگ نگهاش داشته بود تا بهش نشون بده مسئولیتهای یه پدر چیه؟!
هیچ گلهای از بیدار موندن نداشت، چشمهای گود افتادهاش چهره بینقص یه ایدل رو خراب میکرد و این بیشتر از قبل به یاد چانیول مینداخت که خودش فقط برای یک شب بیخوابی چه طور از کوره در رفته بود و نتیجه اون عصبانیت احمقانهاش بچهای بود که تمام روز رو داشت با بیماری که گریبانگیرش شده، میجنگید.
با صدای برخورد چیزی با میز، پلکهاش رو باز کرد و به فنجون قهوهای که مقابلش قرار گرفته بود نگاه کرد.
ییشینگ با فنجون قهوه خودش با فاصله کمی دورتر ازش نشسته بود و در سکوت داشت از نوشیدنی داغش میچشید. چهره درهم رفتهاش خستگیش رو به رخ میکشید.
قهوه خودش رو برداشت و سوالی که تمام شب ذهنش رو درگیر کرده بود رو با صدای ارومی پرسید.
-چرا بکهیون رو بیدار نکردی؟ اگر جیونگ رو میدید حالش بهتر نمیشد؟
ییشینگ بدون اینکه جوابش رو بده مشغول خوردن قهوهاش شد. سکوتش انقدر طولانی شده بود که داشت فکر میکرد قرار نیست جوابی بگیره. اما وقتی فنجون خالی رو میز کنار دستش قرار گرفت، نگاهش رو به صورت منتظرش دوخت و سرش رو چندبار به نشونه نه تکون داد.
-جیونگ نسبت به هم سن و سالهاش خیلی کم مریض میشه، سیستم ایمنی خوبی داره، ولی همین گاه و بیگاه بیمار شدنش بکیهون رو خیلی بهم میریزه. گاهی انقدر در مقابل بیماری جیونگ ناتوان میشه که خودش هم بعد از چند روز مریض میشه. توی این شرایط نمیتونستم بیدارش کنم تا نشونش بدم پسرش بعد از دو روز این طور بیمار و اسیب دیده برگشته خونه.
![](https://img.wattpad.com/cover/325482793-288-k46436.jpg)
YOU ARE READING
Tiny Lucifer
Fanfictionبیون بکهیون مالک فروشگاه بی جی بیون، پدر مجرد بیست و چهار سالهای که همراه با پسرش و بهترین دوستش یه زندگی موفق و ایده ال داره، ناگهان با یه بحران بزرگ روبه رو میشه. بحرانی به اسم پارک چانیول که مدعی شده، بیون جیونگ پسر بیولوژیکی اونه.... ******* دنی...