انقدر خونه توی سکوت فرو رفته بود که حتی اقای پیشول هم متوجه عجیب بودن شرایط شده بود، چون بعد از مدتها بدون اینکه پشتش رو به جیونگ کنه، اجازه داد پسر کوچولو باهاش بازی کنه.
برای بکهیون حتی حرف زدن هم کار غیرممکنی شده بود. مهم نبود چه قدر سعی کنه وضعیت خودش رو خوب نشون بده تا جیونگ نترسه، بعد از اومدن جواب ازمایش بکهیون حتی جلوی پسرکش هم نمیتونست نقش بازی کنه.
شبیه مردهای بود که به زور نفس میکشید. غذا نمیخورد، نمیخوابید و هیچ حرفی نمیزد. روزهای اول جیونگ بهانهگیریش رو میکرد، با دیدن حال بدش گریه میکرد یا حتی شبیه باباش از خوردن غذا امتنا میکرد اما هیچ کدوم از این کارها باعث نشده بود کوچکترین تفاوتی در وضعیت بکهیون ایجاد بشه.
خونهای که صدای خنده و موسیقیش همیشه باعث اعتراض همسایهها بود توی سکوت فرو رفته بود، خونه غرق نورشون چند هفتهای بود که تاریک و پشت پردههای کشیده شده مدفون شده بود. ییشینگ بهش هشدار میداد، سرش فریاد میکشید تا به خودش بیاد و این طوری به بچه کوچیکشون اسیب نزنه، اما بکهیون نمیتونست. هیچ کدوم از کارهاش دست خودش نبود. اون از درون مرده بود، نمیتونست نقش ادمی که زنده و شاده رو بازی کنه. وکیل باهاشون تماس گرفته بود تا برای حکم دادگاه برن، اما این کاری نبود که توان انجامش رو داشته باشه، در نتیجه ییشینگ به تنهایی رفته بود. به نمایندگی از پسری که زندگی خودش رو تمام شده میدید. اونها میخواستن پسرش رو ازش بگیرن و بکهیون توانی برای شنیدنش نداشت. دوستش رفته بود تا فقط بفهمه چه روزی قراره زندگیش برای همیشه به ته خط برسه.
وقتی صدای باز شدن در شنیده شد، جیونگ خوشحال از برگشتن یهیه جونیش، دم اقای پیشول رو رها کرد و سمت پدری که با شونههای افتاده و چشمهای سرخ شده از گریه برگشته بود دوید.
ییشینگ پسرکش رو در اغوش گرفت و به غرغرهاش که "چرا بابایی خوب نمیشه" گوش داد. چی میتونست به اون بچه احساساتی که جونش وصل باباش بود بگه؟
درحالیکه پسرک دستش رو دور گردنش محکم پیچیده بود، سمت پنجره رفت و پردهها رو از هم باز کرد.
-خونه شبیه گور شده.
از نگاه کردن به چشمهاش فرار میکرد، اما بکهیون بغض توی صدای دوستش رو میشناخت. بکهیون ییشینگی که بیرون خونه گریه کرده و حالا سعی داشت حداقل جلوی پسرک ترسیدهاشون وانمود به خوب بودن کنه رو میشناخت. بکهیون همه چیز اون مرد رو میشناخت جز ویرانهای که ازش باقی مونده بود.
به سختی خودش رو جمع جور کرد و سمت اون دوتایی که بلاتکلیف توی اشپزخونه روبه روی یخچال ایستاده بودن رفت. جیونگ رو از بغلش کشید و با صدایی که گرفتگیش خودش رو هم ازار میداد گفت: برو دوش بگیر من به جیونگ غذا میدم.
YOU ARE READING
Tiny Lucifer
Fanfictionبیون بکهیون مالک فروشگاه بی جی بیون، پدر مجرد بیست و چهار سالهای که همراه با پسرش و بهترین دوستش یه زندگی موفق و ایده ال داره، ناگهان با یه بحران بزرگ روبه رو میشه. بحرانی به اسم پارک چانیول که مدعی شده، بیون جیونگ پسر بیولوژیکی اونه.... ******* دنی...