اولویتهای زندگی ادمها توی هر دورهای فرق میکنه برای بکهیون 17 ساله تلاش برای قبولی توی دانشکده پزشکی اولویت بود، برای بکهیون 19 ساله تلاش برای نفر اول بودن توی دانشکده اولویت اول بود، اما برای بکهیون 24 ساله بهترین پدر بودن، بزرگترین اولویت زندگیش بود.
صبحها با این فکر بیدار میشد که چه طور دنیای پسرش رو رنگیتر کنه و شبها با این فکر به خواب میرفت که چه قدر تونسته پدر بهتری نسبت به روز قبل باشه.
تلاش برای موفقیت توی کار، پیشرفت فروشگاهشون، رسیدگی به خودش و سالم نگه داشتن روحیهاش همه در جهت همین اولویت اول زندگیش یعنی پسرش بود.
برای بکهیون، جیونگ یعنی همه دنیاش و حالا فردی پیدا شده بود و مدعی بود این دنیا بهش تعلق نداره. بکهیون حس سقوط کردن توی یه سیاهچاله رو قبلا تجربه کرده بود. روزی که سهری بهش گفت باید مسئولیت بچهاش رو قبول کنه و بکهیون مجبور شد بخاطر بچهای که هیچ تصمیمی برای حضورش نداشت از رشته مورد علاقهاش و سالها تلاش و درس خوندن دست بکشه. ولی بکهیون گذشته در ازای رها کردن ایندهاش گنج ارزشمندتری بدست اورده بود، گنجی که حالا نمیتونست اون رو تقدیم فرد دیگهای کنه.
خشم، اضطراب، نگرانی و اندوه احساساتی بودن که وجودش رو دربرگرفته بود، اما فرصت بها دادن به این احساسات رو نداشت. اون خوب میدونست اگر پسرش رو ازدست بده قطعا میمیره و حالا حسی شبیه به حس بقا وادارش میکرد تا سوگواری برای چیزی که شنیده رو به بعد بسپاره.
تمام سالهایی که جیونگ رو به تنهایی بزرگ کرده بود هیچ وقت میلی به دیدن سهری یا حتی نیازی به وجودش توی زندگی نداشت، اما حالا علیرغم میل باطنیش اونجا بود، توی کافهای که اون زن کار میکرد. پشت یه میز نشسته بود و به غلطیدن قطرات اب از روی دیوارههای لیوان نوشیدنیش نگاه میکرد.
-با من کار داشتید؟
صدایی که سوال رو ازش پرسید اشنا بود، هیچ تغییری نکرده بود، فقط مهربانتر از سابق به نظر میرسید. سمتش برگشت و تماشا کرد که چه طور اون زن با دیدنش رنگ از صورتش پرید.
-سلام.
سه ری مردد در جواب سلامش سر تکون داد و جایی نزدیک میزش ایستاد.
مضطرب بود این از لرزش دستی که سعی داشت پشتش پنهان کنه مشخص بود.
-میشه بشینی باید باهم حرف بزنیم.
- من باید برگردم سرکارم.
بهانه اوردن اون زن ترسناک بود. انقدر ترسناک که بکهیون حس میکرد رودههاش توی هم میپیچه، سهری تمایلی نداشت باهاش حرف بزنه. چرا چون در حقش گناه نابخشودنی کرده بود؟!
-کافه خیلی خلوته، در واقع تنها مشتریتون منم. لطفا بشین مسئله مهمیه.
وقتی صندلی مقابلش عقب کشیده شد و زن جوان روبه روش نشست، نفسش رو نامحسوس به بیرون فوت کرد.
ESTÁS LEYENDO
Tiny Lucifer
Fanficبیون بکهیون مالک فروشگاه بی جی بیون، پدر مجرد بیست و چهار سالهای که همراه با پسرش و بهترین دوستش یه زندگی موفق و ایده ال داره، ناگهان با یه بحران بزرگ روبه رو میشه. بحرانی به اسم پارک چانیول که مدعی شده، بیون جیونگ پسر بیولوژیکی اونه.... ******* دنی...