برای مردی مثل پارک چانیول دستگیر شدن با اون وضعیت افتضاح چیزی شبیه یه رسوایی بود. مامورها اون رو با دستهای بسته جلوی چشم لابیمن و چندتا از همسایهها برده بودن. چند ساعت توی اداره پلیس به سوالات مسخرهاشون جواب داده بود و وقتی که بالاخره مامورها مدارکی که وکیلش تحویل داده بود رو چک کردن و قانونی بودن سرپرستی بچه رو تایید کردن انتظار داشت که بالاخره رهاش کنن، اما مامور شیفت شب موافق نبود بدون تماس گرفتن با بیون بکهیون بهشون اجازه رفتن بده.
اون مرد معتقد بود بچهای که با فاصله ازشون روی نیمکت چوبی نشسته و مدام درحال خمیازه کشیدنه، بچه خیلی باهوشیه، اون به پلیس اعتماد کرده و اگر الان بدون اینکه با پدرش تماس بگیرن اون رو به خونه بفرستن، اعتمادش به پلیس رو ازدست میده و دیگه هرگز توی شرایط بحرانی با پلیس تماس نمیگیره چون فکر میکنه اونها براش کاری نمیکنن.
چانیول نمیتونست اجازه بده اونها با بکهیون تماس بگیرن، جدا از مسئله ابروریزی حوصله دیدن جانگ ییشینگ رو نداشت و از طرفی گنجایشش رو نداشت که توی یه روز دو بار جیونگ رو از بکهیون جدا کنه.
با انگشتهاش چشمهاش رو ماساژ داد و کلافه از اصرارهای مداوم اون مرد نفسش رو با حرص بیرون داد.
-نگران اعتماد جیونگ به پلیس هستید ولی نگران اعتمادش به پدرش نیستید؟ به نظرتون چه اتفاقی میوفته اگر بیون بیاد اینجا و در نهایت جلوی پلیس دوباره مجبور بشه جیونگ رو به من بسپاره و بره؟ احتمالا توی ذهن اون بچه تبدیل به یه هیولا نمیشه که تنهاش گذاشته؟ اون وقت جیونگ به این فکر نمیکنه که من حتی پلیسها رو خبر کردم تا منو برگردونن خونه ولی بابام جلوی همون پلیسها دوباره من رو تحویل ادم بدی که پلیسها دستگیرش کردن داده؟ اگر خیلی نگران اعتمادش هستید برید و بهش بفهمونید من ادم بدی که دزدیدتش نیستم. چون یاد گرفته به پلیس اعتماد کنه، حرفتون رو باور میکنه.
چانیول انتظار نداشت اون مرد حرفش رو قبول کنه، اما بعد از یه سکوت طولانی بالاخره از پشت میزش بلند شد و سمت پسرک رفت. کنارش نشست و درحالیکه موهاش رو نوازش میکرد شروع به حرف زدن کرد.
چانیول صداش رو نمیشنید، اما نگاه جیونگ که هر از گاهی روش مینشست و اخمهاش که هر لحظه بیشتر درهم میشد نشون میداد اون وروجک خیلی از چیزهایی که داره میشنوه راضی نیست. دیدن قیافه توی هم رفتهاش خندهدار بود.
چانیول در حد مرگ ازش عصبانی بود اما نمیتونست توی دلش تحسینش نکنه. بکهیون یه بچه فوقالعاده باهوش و زرنگ بزرگ کرده بود. جیونگ توی شرایط خطر خوب بلد بود از خودش محافظت کنه و این جای خوشحالی داشت. مهم نبود چه قدر ازش عصبانی باشه نمیتونست این موضوع رو نادیده بگیره که برای اون بچه خودش یه ادم بدجنسیه که اون رو دزدیده بنابراین سعی کرده از خودش دفاع کنه.
YOU ARE READING
Tiny Lucifer
Fanfictionبیون بکهیون مالک فروشگاه بی جی بیون، پدر مجرد بیست و چهار سالهای که همراه با پسرش و بهترین دوستش یه زندگی موفق و ایده ال داره، ناگهان با یه بحران بزرگ روبه رو میشه. بحرانی به اسم پارک چانیول که مدعی شده، بیون جیونگ پسر بیولوژیکی اونه.... ******* دنی...