قرارداد مهم

1.1K 404 344
                                    

پارک چانیول مرد وقت شناسی بود. وقتی گفته بود یک ساعت دیگه دنبالشون میاد، بکهیون تصور نمی‌کرد با توجه به مشغله کاریش بتونه سر موقع خودش رو برسونه اما درست طبق چیزی که گفته بود یک ساعت بعد جلوی فروشگاه منتظرشون بود.

جیونگ داشت از کوکیهایی‌ که اقای چویی حسابدار فروشگاه براش خریده بود می‌خورد و راضی کردنش برای اینکه زودتر برن کار اسونی نبود و از طرفی بکهیون تمایلی نداشت خودش رو ادم وقت نشناسی نشون بده.

چند تا از کوکیهایی که جیونگ علاقه عجیب و غریبی بهشون داشت رو بسته بندی کرد و جلوی چشمهای کنجکاو پسرک توی کیفش گذاشت تا این طوری اون فسقلی رضایت بده که زودتر برای رفتن اماده بشن، هرچند که حدس زدنش برای بکهیون سخت نبود، جیونگ فقط وانمود می‌کرد بخاطر خوردن کوکیها زیادی سرش شلوغه، در واقع تمایلی نداشت که پارک رو ببینه.

وقتی بکهیون کیفش رو برداشت و با ابروهای بالا داده منتظر بهش خیره شد، اون پسر کوچولو فهمید که بیشتر از این نمی‌تونه وقت تلف کنه چون این طوری نگاه کردن باباییش یعنی اون داره کم‌کم از دستش ناراحت میشه و جیونگ هرگز دلش نمی‌خواست بابایی عزیزش رو ناراحت کنه.

با وجود همه بی‌میلیش در حالیکه تکه نیم خورده کوکویش رو توی دستش داشت با دست تمیزش پارچه شلوار بکهیون رو گرفت و پشت سرش راه افتاد.

وقتی از فروشگاه بیرون رفتن بکهیون متوجه شد که پسرکش خودش رو پشت پاهاش قایم کرده. جیونگ احساس ناامنی داشت و احتمالا دیدن پارک چانیول که توی ماشینش منتظرشون بود این حس ناامنی رو بیشتر می‌کرد.

خم شد و جسم کوچولوی پسرش رو توی بغلش گرفت. جیونگ به محض فرو رفتن توی بغل باباش جفت دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو به شونه‌اش تکیه داد. اه و ناله الکی بکهیون و وانمود کردن به اینکه جیونگی انقدر سنگین شده که کمر بابایی درد گرفته فقط باعث شنیده شدن صدای اروم خنده اون فسقلی می‌شد که عاشق رفتن توی بغل باباش بود.

بکهیون همراه بچه توی بغلش سمت ماشین پارک شده اون ور خیابون رفت و از شیشه باز ماشین به مرد بزرگتر سلام داد. لبخند گرم اون مرد و طوری که با احترام جوابش رو داد باعث معذب شدنش می‌شد. پارک چانیول طوری بهش نگاه می‌کرد که به بکهیون احساس دستپاچه شدن دست می‌داد.

برای فرار از نگاه خیره اون مرد سریع در عقب ماشین رو باز کرد و بعد از گذاشتن کیف جیونگ، خم شد تا پسر کوچولوش رو روی صندلی عقب بنشونه. جیونگ اول مخالفتی از خودش نشون نداد، حتی با کمی عقب کشیدن خودش سعی داشت به باباییش برای نشستن کنار خودش فضا بده، اما به محض اینکه بکهیون ازش فاصله گرفت تا در ماشین رو ببنده، صدای جیغ بلند جیونگ و رنگ پریده‌اش متوقفش کرد. پسر کوچولوش در کسری از زمان چنان رنگش پریده بود و بغض کرده به هق هق افتاده بود که بکهیون وحشت زده فقط تونست خم بشه و هیکل کوچولوش رو توی بغلش بگیره.

Tiny LuciferWhere stories live. Discover now