سر و صدای پرسنل فروشگاه نشون میداد که کارشون رو شروع کردن. عصر اون روز کمی زودتر از همیشه تعطیل کرده بودن تا بتونن انبارگردانی و شمارش موجودی کالای اخر ماه رو انجام بدن.
بکهیون باید برای کمک بهشون میرفت اما دنبال پیدا کردن یه مهدکودک خوب و خانه بازی کودکان برای جیونگ بود.
مشاوری که پسرش رو پیشش میبرد پیشنهاد داده بود برای قدم اول برای کاهش میزان وابستگی و ترس از جدایی جیونگ، اون رو به مهدکودک یا خانه کودکان بفرسته تا چند ساعت از روز دور از پدرش با بچههای همسن و سالش وقت بگذرونه.
پیدا کردن مهدکودک مناسب سختتر از چیزی بود که بکهیون انتظارش رو داشت. اون چند روز گذشته تمام مدت تک تک نظرات والدین در مورد مهدکودکهایی که انتخاب کرده بود رو خونده بود و در نهایت همیشه یه چیزی پیدا میشد که برای فرستادن بچهاش به اون مهد مردد بشه.
با ناامیدی قسمت نظرات اخرین مهد کودک انتخابیش رو باز کرد تا درموردش بخونه ولی با شنیدن پاپاهیونی جونی گفتن جیونگ، گوشیش رو کنار گذاشت و به پسرکش که با عجله وارد اتاقش شده بود نگاه کرد.
گونههاش گل انداخته بود و سر زانوهای شلوارش خاکی بودن. به نظر میومد جیونگ توی انبار حسابی توی دست و پای کارکنانش بوده.
-جانم عزیزم.
جیونگ نفسش رو فوت کرد چند قدمی باباش ایستاد و با لبای اویزون گفت: دیگه خانم پنگو نداریم، من همه جا رو گشتم.
انگشت اشارهاش رو سمت بیرون اتاق جایی که قفسه عروسکهای خانم پنگو بود گرفت و ناامیدانه گفت: فقط همینا هست.
بکهیون لبش رو از داخل گاز گرفت تا مانع خندیدنش بشه. فکر میکرد جیونگ از فروش رفتن اون عروسکها خوشحال میشه اما فکر نمیکرد با همچین قیافه اویزونی روبه رو بشه.
-اونها تموم شدن چون تو خیلی با پشتکار همهاشون رو فروختی. همه خانم پنگوها رفتن خونه خودشون.
جیونگ دوتا دستاش رو پشت کمرش زد و درحالیکه روی پنجه پاهاش تاب میخورد با سر کج شده پرسید: میشه این خانم پنگوها نرن خونهاشون؟ اگر برن من دلم براشون تنگ میشه.
از روی صندلیش بلند شد و جلوی پاهای پسر کوچولوش زانو زد. روی موهای صافش رو بوسید و با لحن مهربونی گفت: تو که خودت یه خانم پنگو داری، اونها هم باید برن پیش نینیهای دیگه تا برای خودشون یه دوست خوب مثل تو پیدا کنن.
-پس من یه دونه خانم پنگو بردارم؟
جیونگ معمولا از هر عروسک یا اسباب بازی جدید اگر خوشش میومد یکی برای خودش برمیداشت و بکهیون هرگز مانع این کارش نمیشد ولی تا اون موقع هیچ وقت ندیده بود که از یه اسباب بازی بیشتر از یکی بخواد. متعجب از این درخواست پسر کوچولوش پرسید: انقدر خانم پنگو رو دوست داری که میخوای یکی دیگه هم ازش داشته باشی؟
![](https://img.wattpad.com/cover/325482793-288-k46436.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Tiny Lucifer
Fanficبیون بکهیون مالک فروشگاه بی جی بیون، پدر مجرد بیست و چهار سالهای که همراه با پسرش و بهترین دوستش یه زندگی موفق و ایده ال داره، ناگهان با یه بحران بزرگ روبه رو میشه. بحرانی به اسم پارک چانیول که مدعی شده، بیون جیونگ پسر بیولوژیکی اونه.... ******* دنی...