چانیول از تابستون خوشش میومد. روزهای افتابی حس سرزندگی بهش میداد. هر روزی که چشمهاش رو باز میکرد و به این فکر میکرد یه روز طولانی و البته گرم در انتظارشه پرنشاط میشد.
اون روز هم هوا افتابی بود. از لحظهای که چشمهاش رو باز کرده بود و افتاب طلایی تا نیمههای اتاقش اومده بود میدونست هوای مطلوبی انتظارش رو میکشه، اما برخلاف همه روزهای گذشته، احساس خوبی به اون روز نداشت.
باید برای تحویل گرفتن بچهای که چندین هفته بخاطرش درگیر نزاعی حقوقی با بیون بکهیون شده بود، میرفت. بچهای که هرچند قانون و ازمایشات بیولوژیکی تایید میکردن فرزند خودشه اما قلبا هیچ حس پدرانهای بهش نداشت. چانیول پدر بودن بیون رو دیده بود، میزان وابستگی و عشقی که به اون بچه داشت و البته محبت متقابلی که پسرش نسبت به پدرش ابراز میکرد. چانیول اگر میخواست با خودش صادق باشه، هرگز نمیتونست همچین محبتی رو به اون بچه داشته باشه.
همراه وکیلش و نماینده رسمی دادگستری و البته سهون که راضی شده بود همراهش بیاد برای تحویل گرفتن جیونگ اومده بود. اما درست جلوی اپارتمان بیون، جایی که جانگ ییشینگ با اخمهای درهم و صورتی رنگ پریده در و براشون باز کرده بود، از راهی که اومد پشیمون شد.
احساسش بهش میگفت، بچه رو پیش خانوادهای که بزرگش کردن بذاره و اجازه بده همه چیز برگرده به شکلی که سابق بوده اما منطقش میدونست راه برگشت نداره.
باید وارثی که وجود داشت رو به پدربزرگش تحویل میداد، باید پسری که از خون خودش بود رو بزرگ میکرد و از طرفی نمیتونست این موضوع رو نادیده بگیره که پدر حقیقی اون بچه خودشه.
بنابراین علیرغم میل باطنیش همراه بقیه وارد خونه بیون و جانگ شد و توی سالن منتظر نشست تا بیون بچه رو بیاره.
خونه قشنگی بود اگر نادیده گرفته میشد که صاحبش دو مرد بیست و خوردهای سالهان. چیدمان به وضوح با رنگهای سفید و صورتی بود و این ثابت میکرد اون دو نفر حتی چینش خونهاشون رو به سلیقه بچه کوچیکشون انتخاب کردن.
-خونهات برای بچهای که همچین جایی بزرگ شده زیادی تاریکه.
با شنیدن چیزی که سهون گفته بود نیم نگاهی به اخمهای درهم رفته پسرداییش انداخت و کلافه دستش رو بین موهاش کشید.
سهون هم داشت به همون چیزی فکر میکرد که ذهن خودش رو درگیر کرده بود. مبلمان مشکی خونهاش قرار نبود باب میل اون بچه باشه.
-اجوشی تو اینجا چی کار میکنی؟
پسرک کوچولویی که با یه ابنبات چوبی توی دستش از اتاق بیرون اومده بود بلافاصله با تعجب از دیدن اون ادمای غریبه و البته مردی که قبلا چندین بار دیده بودش سریع پرسید.
YOU ARE READING
Tiny Lucifer
Fanfictionبیون بکهیون مالک فروشگاه بی جی بیون، پدر مجرد بیست و چهار سالهای که همراه با پسرش و بهترین دوستش یه زندگی موفق و ایده ال داره، ناگهان با یه بحران بزرگ روبه رو میشه. بحرانی به اسم پارک چانیول که مدعی شده، بیون جیونگ پسر بیولوژیکی اونه.... ******* دنی...