آجوشی یا ددی؟

1K 431 193
                                    

سلام من بعد از یه مدت طولانی برگشتم. امیدوارم حال دلتون خوب باشه.❤
♡♡♡♡♡

چانیول خسته بود، روز خسته‌کننده‌ای رو پشت سر گذاشته بود. چندتا جلسه اعصاب خورد کن اون هم درست بعد از اتفاقات صبح توی فروشگاه بیون و فکر کردن به مشکل بزرگش با پدربزرگش همه انرژیش رو تحلیل برده بود. بیشتر از این نمی‌تونست از ملاقات با اون پیرمرد به بهانه مشغله‌کاری فرار کنه و از طرفی بدون وجود یه بچه نمی‌تونست به دیدنش بره.

سرش درد می‌کرد و ذهنش برای فکر کردن همراهیش نمی‌کرد. نیاز داشت بره خونه و فقط باقی روزش رو توی تختش بگذرونه. اما باز شدن ناگهانی در و ظاهر شدن پسردایی همیشه رو اعصابش اخرین امیدش برای خوب تمام شدن اون روز رو برباد داد. سهون پیداش نمی‌شد مگر برای ازار دادنش.

سعی کرد مثل همیشه نادیده‌اش بگیره چون همین حالا هم نیشخند گوشه لبش نوید خبر خوبی نمی‌داد.

از پشت میز بلند شد و بعد از برداشتن کتش از رخت اویز گوشه اتاق گفت: من داشتم می‌رفتم.

-جات بودم این کار و نمی‌کردم.

کتش رو توی تنش مرتب کرد و به پسری که دست به سینه جلوش ایستاده بود و نیشخند روی صورتش حتی پررنگ‌تر از لحظه ورودش بود نگاه کرد.

-برای امروز واقعا خسته‌ام سهون.

-پس به بیون و پسرش بگم برگردن؟

به گوشهاش اعتماد نداشت، در واقع به اوه سهون اعتماد نداشت. امکان نداشت اون لعنتی تهدیدش رو جدی گرفته باشه و فراتر از اون تونسته باشه بیون رو راضی کنه.

-به نظر شبیه کسی هستم که حوصله شوخی داره؟

سهون شونه بالا انداخت و بی‌تفاوت سمت در رفت و با لحنی که بدجنسی توش کاملا مشهود بود گفت: پس مجبورم برم از بیون عذر بخوام و بگم برگرده.

باور کردنش سخت بود اما چانیول برای لحظه‌ای تردید کرد.

-اون واقعا اینجاست؟

سهون سمتش برگشت و درست شبیه خودش جواب داد: به نظرت شبیه کسی هستم که حوصله شوخی داشته باشه؟

سهون منتظر جواب نموند، درو باز کرد و انقدر فضا داد تا چانیول بتونه بیون بکهیون و پسرش رو بیرون از اتاقش درحالیکه مشغول صحبت با منشیش بودن ببینه.

اون نمیتونست همون پسری باشه که صبح از توی فروشگاهش بیرونش کرده بود...

-چه طور راضیش کردی؟

-هنوز راضی نشده. فقط اومد اینجا شرکت و ببینه.

*****

تمام روز وقتی داشت به اتفاقات مسخره توی فروشگاه بیون فکر می‌کرد، هیچ وقت نمی‌تونست تصور کنه انتهای روز بیون بکهیون توی دفترش روی کاناپه چرمی بشینه و پا روی پا انداخته با نگاهی که می‌گفت تو یه گناهکاری بهش خیره بشه، درحالیکه از لای در باز مونده اتاق صدای صحبت کردن منشی با پسر سه ساله بیون شنیده می‌شد.

Tiny LuciferWhere stories live. Discover now