پنگوئن صورتی

913 412 103
                                    

سیستم سرمایشی خونه روی اخرین حد خودش قرار داشت اما بکهیون هنوز می‌تونست عبور قطرات عرق رو از روی گردنش حس کنه.

بیرون خونه پر از پاپارتزی بود، کارکنان فروشگاه بهش خبر داده بودن مغازه پر از خبرنگار شده، انقدر که مجبور شد بهشون بگه اون روز رو تعطیل کنن. عملا توی خونه زندانی شده بودن، با گوشیهایی که داشتن از شدت تماس منفجر می‌شد.

ییشینگ یه جا بند نبود، مدام در طول اتاق قدم می‌زد و کامنتها و مقالاتی که علیه‌اش نوشته شده بودن رو می‌خوند‌ و با عصبانیت دستش رو بین موهاش می‌کشید.

این یه رسوایی بزرگ بود، می‌تونست پایان کار ییشینگ باشه و همین موضوع بکهیون رو بیشتر شرمنده دوستش می‌کرد.

این بین تنها کسی که همه ماجراها از اون شروع شده بود، یعنی جیونگ، اقای پیشول رو بغل کرده بود تخس و قهر کرده پشت به باباییش نشسته بود، چون اون روز اونها به فروشگاه نرفته بودن و حتی با اینکه یه‌یه جونی خونه بود هیچ حرفی برای به گردش رفتن نمی‌زدن.

-حالا چی می‌شه؟

بکهیون از ییشینگ که کلافه برای هزارمین بار داشت شماره منیجرش رو می‌گرفت پرسید.

-نمی‌دونم. باید ببینم کمپانی چه تصمیمی می‌گیره.

با جیغ کشیدن اقای پیشول، ییشینگ سمت اون دوتا رفت و گربه بیچاره رو از دست جیونگ بیرون کشید و اجازه داد بره برای خودش یه گوشه بخوابه. جیونگ رو توی بغلش گرفت و محکم لپ برجسته‌اش رو بوسید.

-منو بابایی امروز نمی‌تونیم ببریمت بیرون. یه کار مهم داریم ولی قول می‌دم خیلی زود سه تایی بریم بستنی بخوریم باشه عزیزم؟

جیونگ لبهاش رو اویزون کرد و درحالیکه خیلی هم راضی به نظر نمی‌رسید سرش رو روی شونه یه‌یه جونیش گذاشت و اروم گفت: باشه.

با به صدا در اومدن زنگ در و دیدن منیجرش به بکهیون اشاره کرد درو براش باز کنه و خودش جیونگ رو به داخل اتاقش برد. مطمئن بود قرار نیست مکالمه خوبی بینشون رد و بدل بشه. ترجیح می‌داد بحثشون جایی دور از چشمهای کنجکاو پسر کوچولوشون باشه. خانم پنگو رو به جیونگ داد و در حالیکه اون رو روی تختش می‌نشوند گفت: اقای پیشول رو می‌فرستم پیشت، میشه قول بدی تا من یا بابایی دنبالت نیومدیم از اتاق بیرون نیای؟

-بابایی می‌خواد دعبات کنه؟

ییشینگ متعجب ابروهاش رو بالا داد و موهای بهم ریخته پسرش رو مرتب کرد.

-نه چرا باید دعوام کنه؟

-چون اون خانمه رو ماچ کردی بابایی دلش شکسته با ما قهر کرده.

خندیدن توی وضعیتی که بودن اصلا اسون نبود، اینده کاری و شهرتش در خطر بود، درست بخاطر همین فسقلی که روبه روش نشسته بود، اما ییشینگ نمی‌تونست بهش نخنده. دستاش رو دو طرف صورتش گذاشت و با فشردن لپش باعث شد لبهای صورتی نرمش بیرون بزنه. محکم لب کوچولوش رو بوسید و با خنده گفت: اره همینجا بمون تا بابایی دعوام کنه، از دلش در بیاد باشه؟

Tiny LuciferWhere stories live. Discover now