لوسیفر کوچولو

1.1K 399 389
                                    

چانیول چیزی از نحوه رفتار با بچه‌ها نمی‌دونست. حتی نمی‌دونست باید با بچه‌ای که چند ساعت گذشته رو زیر میز نشسته و به هیچ عنوان حاضر نیست از اون زیر بیرون بیاد چه رفتاری کنه.

جیونگ تمام مدتی که به خونه‌اش اومده بود، بعد از گاز گرفتن انگشتش زیر میز نشسته بود و هیچ صدایی ازش در نمیومد.

چانیول چمدون جیونگ رو به اتاقش برده بود و با تعریف از اتاقی که براش چیده بود سعی کرده بود کمی کنجکاوش کنه، یا با روشن کردن تلویزیون و پخش برنامه کودک می‌خواست سرگرمش کنه اما پسرش تمام مدت زانو به بغل همون زیر نشسته بود. حداقل اگر گریه می‌کرد چانیول خیالش از واکنش طبیعی اون بچه راحت میشد اما جیونگ حتی گریه هم نمی‌کرد.

چند ساعت گذشته هیچ کدومشون چیزی نخورده بودن. حتی مردی به قد و هیکل اون هم گرسنه‌اش شده بود و این یعنی قطعا اون فسقلی هم باید احساس گرسنگی می‌کرد.

چیزی در مورد غذاهایی که دوست داشت نمی‌دونست تنها تجربه مشترکشون پیتزایی بود که با هم خورده بودن. چیزی که حداقل چانیول می‌دونست دوست داره.

وقتی پیتزایی که سفارش داده بود رسید، جعبه رو روی میزی که جیونگ زیرش نشسته بود گذاشت و خودش پشت میز نشست.

در جعبه رو باز کرد و منتظر موند تا بچه از زیر میز بیرون بیاد، اما وقتی دید همچنان ازش خبری نیست گفت: من گرسنمه و می‌خوام پیتزام رو بخورم، اگر بخوای می‌تونی با من غذا بخوری.

برای چند لحظه دیگه منتظر موند اما وقتی جیونگ باز از زیرمیز بیرون نیومد داشت از اخرین حربه‌اش برای بیرون کشیدن اون بچه ناامید میشد که دید یه دست کوچلو از زیر میز بیرون اومد و سمتش گرفته شد.

اون فسقلی به نظر میومد انتظار داره چانیول سهمش رو بذاره توی دستش. حرکتش خنده‌دار بود. جیونگ زیادی لجباز بود، درست شبیه پدری که بزرگش کرده.

-اگر غذا می‌خوای باید بیای سر میز. اون زیر نمی‌تونی چیزی بخوری.

از پدری مثل بکهیون بعید بود انضباط رو به بچه‌اش یاد نداده باشه. چیزی که چانیول شدیدا روش حساس بود. می‌دونست برای بچه چهارساله‌ای که از خانواده‌اش جدا شده همه چیز چه قدر سخته، اما باید از همین ابتدا یاد می‌گرفت هرچیزی توی این خونه یه نظمی داره و غذا خوردن هم از این مسئله مستثنا نیست.

انقدر منتظر موند تا عطر پیتزایی که رو به سردی می‌رفت بالاخره اون بچه رو بیرون کشید. جیونگ با اخمهای درهم و موهای ژولیده دست به سینه کنار میز ایستاده بود.

حدس زدنش سخت نبود که تا چه اندازه گرسنه‌است. صندلی کنار خودش رو عقب کشید و منتظر شد پسرک روش بشینه. پیتزا رو جلوی دستش گذاشت و با لبخندی که بخاطر پیروزیش روی لبش نشسته بود گفت: بفرما اینم شام خوشمزه‌ای که دوست داری.

Tiny LuciferWhere stories live. Discover now