part 1

1.8K 210 5
                                    

متن چک نشده

ساعت سه بیست دقیقه سئول عمارت خانوادگی جئون

صدای زنگ تلفن سکوت قدرتمند عمارت رو شکست البته به جز سکوت اتاق خواب جئون چون این اتاق تو  عمارت عایق صدا بود فقط خدمتکار مخصوص در شرایط خاص و اضطراری می‌تونست تو تایم خوابی جئون وارد اتاق بشه
بعد از قطع شدن تماس تلفن خدمتکار مخصوص با عجله به سمت اتاق جئون حرکت کرد
بعد از در زدن و وارد اتاق شد
÷آقای جئون ... قربان لطفا بیدار شین آقا
جئون با تکون هایی عصبی و بدون در آوردن چشم بندش آروم آروم بیدار شد و رو تخت نشست
×چی شده خانم چویی لطفا سریع تر حرفت رو بزن میدونی که قرص های خواب وقتی نخوابم اذیتم میکنه
÷قربان راستش ... راستش نمیدونم چطوری بگم خوب در واقع ...
×خانم چویی لطفا این همه تپق رو کنار بزار و حرفت رو بزن
÷خ خواهرتون آقای جئون راستش از ایستگاه پلیس تماس گرفتن و گفتن که خواهرتون خودکشی کرده
سکوت سکوت سکوت

تنها چیزی که تو اتاق شنیده می‌شد سکوتی درد آور وصدای نفس های منظم و پر استرس خانم چویی بود

با شنیدن نام خواهری که تنها یادگار خانوادش بود و ۱۸ سال بود نه باهاش حرف زده بود نه دیده بودتش قلبش گرفت و با دستای لرزون و سستی چشم بند رو از چشم هاش برداشت
چویی باور نمی‌کرد چشمای جئون یخی خیس از اشک بود

۵ ثانیه
۱۰ ثانیه
۱۵ ثانیه
۲۰ ثانیه
۱ دقیقه و بلخره بعد از سه دقیقه سکوت جئون به حرف اومد

×با پسرام و وکیلم تماس بگیر خانم چویی
خانم چویی سریع سرش رو تکون داد و از اتاق خارج شد

جئون به سمت عکسی که تو کشو کنار تختش بود رفت و عکسی رو بیرون آورد که تو قابی زیبا قرار داشت زنی زیبا که اختلاف سنی زیادی با خودش داشت به تصویر زنی نگاه کرد که خودش از کودکی بزرگش کرده بود و مثل یک پدر عاشقش بود درسته به تصویر خواهرش خیره مونده بود و قطرات اشکش با شدت بیشتری رو شیشه قاب شروع به ریختن کرد

×متاسفم شکوفه کوچولو من آپا نباید رهات میکرد

قاب عکس رو به سینش فشرد به حدی که ممکن بود شیشه قاب خورد شه و وارد بدنش شه و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد درسته برای اولین بار تو زندگیش مثل یه بچه با شدت گریه میکرد

ساعت ۹ صبح اداره مرکزی سئول
صدای در اتاق از زل زدن و فکر کردن به پسر که اونور شیشه نشسته بود خارجش کرد
/افسر پارک وکیل برادر سورا جئون اینجا هستن میخوان بیان داخل
$بگو بیاد داخل

در حالی که از پشت شیشه اتاق به پسر که تو سالن انتظار نشسته بود خیره شده بود با صدای در اتاق نگاهش رو از پسر بچه گرفت و به سمت میزش حرکت کرد

$بفرمایید داخل

@سلام افسر ویژه صبح به خیر
$بشینید
@ممنون

IMPOSED  FAMILYOnde histórias criam vida. Descubra agora