متن چک نشده
شرط ها رو نرسوندین ولی دلیل آپ من معجزه ای بود که امشب منو تو آغوشش گرفته....
_بخند تهیونگ
نمیدونست چرا اما این دو کلمه و بعد از اون کوکی که سرشو به آرومی از کاناپه برداشت و با چشم هایی که فقط دو رنگه قرمز و مشکی ازش معلوم بود باعث شد احساس کنه زمان و مکانش محدود شده و بی اختیار چند قدم به عقب برداشت و با ترس به جونگ کوک نگاه کرد
تهیونگ آدمی ترسو نبود اما نمیدونست چرا الان بد جوری پشیمون شده بود و نفس کشیدن براش سخت شده بود
خیره به چهره ترسیده تهیونگ سیگاری که توی دستش بود رو داخل جا سیگاری فشار داد و با همون لحن و صدا ادامه داد
_بخند چون امشب جوری دهنتو به فاک میدم که خندیدن یادت بره
با تموم شدن حرف جونگ کوک به چهره کاملا وحشی و پر از خشم کوک نگاه کرد و نا منظم پلک زد و با لکنت گفت
+چ چی؟
با تموم شدن سؤالش با دیدن حرکت بدن کوک که میخواست بلند شه فقط یه جمله تو مغزش رد میشد"فرار...اگه میخوای زنده بمونی فرار کن"با دیدن کوک که داشت بلند میشد کاپشنش رو به سمت یکی از مبل ها پرت کرد و با تموم سرعت به سمت پله ها دویید و همزمان که پله ها رو دوتا دوتا طی میکرد فریاد میزد
+کمکککک
با تموم وحشتی که داشت میدویید چون مطمئن بود کوک بدجوری عصبیه اما از بدبختی صدای پای کوک به اندازه ای پشت سرش بهش نزدیک بود که مطمئن بود فقط کافیه یکم دیگه بهش نزدیک شه تا با دستاش بگیرتش
از نرده های بزرگ و دارک پله های عمارت گرفته بود و به طبقه دوم رسیده بود به سمت پاگرد پله هایی که به سمت طبقه سوم میرفت با سرعت دوید و به شدت به خاطر دو طبقه پله های زیاد و طولانی عمارت نفس نفس میزد و با گلویی خشک با حس نفس های کوک که نشاندهنده این بود که دیگه گرفتتش بلند داد زد
+یا مسیح نجاتم بد....
حرفش با برخورد محکم دست کوک به بازوش نصفه موند و تعادلش رو از دست داد و از ترسش هول کرد و به نرده ها گیر کرد و با پرت شدنش به اون سمت نرده ها و معلق شدنش محکم چشماش رو بست چون مطمئن بود با این سقوط میمیره اما با درد شدیدی که تو بازوش حس کرد چشماش رو باز کرد و از پایین که آویزون شده بود به کوکی که با گرفتن همون بازو قبل از افتادنش گرفتتش و مانع سقوطش شده با چشمایی اشکی خیره شد
کوک با چهره ای که حالا خالی از هر حسی جز وحشت بود با چشمایی که مردمکش دو دو میزد پاهاش رو محکمتر به نرده ها فشار داد و همزمان با یکی از دستاش که تهیونگ رو کمی بالا تر کشید خم شد و از دست دیگش گرفت و برای لحظه ای از چشم های تهونگ که اشک ازش میریخت بد جوری دلش به درد اومد و بیشتر از جمله ای که پسر کوچیکتر با صدای لرزون و لحنی گریون گفت قلبش مچاله شد
![](https://img.wattpad.com/cover/328842789-288-k359941.jpg)
VOUS LISEZ
IMPOSED FAMILY
Fanfictionکاپل:کوکوی ژانر:معمایی،انگست،جنایی،اسمات،کمی دارک مادر تهیونگ جئون سورا به دلایل نا معلومی خودکشی میکنه و حالا باید با داییش که حضانتش رو به عهده گرفته زندگی کنه البته دایی پیرش بعید به نظر میرسه بتونه این پسر مرموز و لجباز به رو تنهایی بزرگ کنه...