part 24

899 118 103
                                    

زمان آپ آخر پارت گفته شده


متن چک نشده



Writer pov


با شدت دره اتاقش رو به هم کوبید و با شل شدن پاهاش محکم روی زمین و پشت در فرود اومد چشمای گریونش خیره به بارونی بود که مثل احوالش گریون بود قطراتی که با قدرت به شیشه می‌خوردند و نور رعد و برق که برای لحظه ای کل اتاق رو روشن کرد باعث شد بی حس و بی توجه به اشک هایی که تا گردنش رو خیس کرده بود به آینده تاریکش فکر کنه و فکرش اونقدر عمیق بود که متوجه صدای وحشتناک رعد نشد







Tae pov

به خاطر نخوردن صبحونه برای ندیدن صورت جونگ کوک توی سالن منتظر تموم شدن صبحونه جونگ کوک مونده بود و حالا توی ماشین با دل ضعفه گرفتن بی توجه به کوک که صندلی پشت کنارش نشسته بود کمی معده اش رو ماساژ داد کوک بر خلاف این مدت که بدون راننده تهیونگ رو مدرسه می‌برد امروز تصمیم گرفته بود با ماشینی دیگه و همراه با راننده برن

تهیونگ با درآوردن شکلاتی از توی کوله اش و پاره کردن ناشیانه جلد شکلات اونو توی دهنش گذاشت و کاغذ شکلات رو کف ماشین کنار پاش رها کرد و با نفسی عمیق سرش رو در جهت مخالف جونگ کوک به پنجره تکیه داد



جونگ کوک با دیدن حالت ها و روی برگردوندن های تهیونگ از صبح فهمید که اون ذره ای که به‌ هم نزدیک شده بودن هم به باد رفته و باید دوباره راهی پیدا می‌کرد نمیتونست با دیدن روی خواستنی تهیونگ زیاد به این وضع عادت کنه

دیشب با وجود بحثی که داشتن و هوای طوفانی حدس میزد تهیونگ کابوس میبینه و شب رو میاد پیشش اما اینطور پیش نرفته بود و فقط تا صبح برای حدسی اشتباه بیدار مونده بود و الان با چشم هایی پف کرد و سر درد باید روزش رو میگذروند....با حرص شقیقش رو ماساژ داد و نگاهش رو از نیم رخ ماتم زده پسر گرفت و به پنجره داد

با صدای در متوجه شد تهیونگ پیاده شده اما چرا نفهمیده بود ماشین نگه داشته و رسیدن یعنی اینقدر اون پسر درگیرش کرده....کلافه به راننده که سوال پرسید نگاه کرد

_قربان برم شرکت یا جایی دیگه تشریف می‌برید؟

نگاهی تند و گذرا به راننده شخصیش کرد و آروم گفت

_برو خونه کیم مینهو آئه

درسته خونه پدری تهیونگ....جونگ کوک اون خونه رو فروخته بود اما خریدار به خواست جونگ کوک کسی جز مین یونگی نبود در واقع به اسم برای یونگی بود و جزئی از اموال جونگ کوک به حساب میومد



با یاد آوری پوست شکلات به سمت کف ماشین و جایی که تهیونگ نشسته بود خم شد و جلد شکلات رو بین انگشتاش گرفت و با لبخند به جلد شکلات نگاه کرد و جرقه ای توی مغزش خورد و با صورتی که کمی لبخند روش مونده بود کاغذ رو توی جیبش گذاشت






IMPOSED  FAMILYDove le storie prendono vita. Scoprilo ora