part 19

914 130 58
                                    

متن چک نشده




Tae pov

صبح به موقع آماده شده بود البته صبح خانم هان بیدارش کرده بود چون یادش رفته بود خودش با ساعت بیدار شه چون به اندازه کافی دیشب براش ناراحت کننده بود و تقریبا بعد از کلی داد و کوبوندن خودش به در نفهمیده بود کی خوابش برده....اما متعجب بود چرا خدمه باید گذاشته باشنش روی تخت آهی کشید و با چشم‌ هایی پر از نفرت به کوک که در کمال خونسردی و با اشتها صبحونه اش رو می‌خورد با پوزخندی تلخ خیره شد"روانی بی محبت"نگاهشو به غذاش داد و با بی‌حوصلگی قسمتی از وافلش و توت رنگی رو داخل دهنش برد

با پاک کردن دهنش با دستمال طبق عادت همیشگیش فنجون چای میوه اش رو برداشت تا بخوره و به تهیونگ که به شدت کلافه بود نگاهی انداخت مطمئن بود این بچه زهر دیشب رو بهش میزنه اینطوری آروم بودنش کاملا عجیب بود....نفسی عمیق کشید و با گذاشتن فنجون خالیش رو میز با لحنی آروم گفت

_باید با مشاورم حرف بزنم صبحونه اتو تموم کردی بیا سالن

بلند شد و به سمت در خروجی سالن آشپزخونه که به سمت پذیرایی بود رفت

بعد از ده دقیقه بعد از رفتن کوک آخرین قسمت ها از میوه های باقی مونده رو هم خورد و به دختری که در حین کارش تو تموم این مدت که کوک رفته بود با عشق بهش نگاه هایی می‌کرد لبخندی زد و با بلند شدنش از پرسنلی که اونجا بودن تشکر کرد و با رفتن به سالن کوک رو در حال گوش دادن به حرف های مشاورش دید که با دیدن تهیونگ نگاهش رو به ته داده بود و سوبین با دیدن نگاه کوک به سمت دیگه متوجه تهیونگ که به آرومی به سمتشون میومد و کوله اش رو تنظیم می‌کرد شد برگشت و مثل همیشه با لبخندی ظریف وبا تعظیم به تهیونگ سلام داد

×سلام قربان....صبحتون به خیر

ته پوزخندی از لقب قربان زد و تعظیمی کرد و با لحنی مهربون جوری جواب داد تا به سوبین بفهمونه که از قربان خطای شدنش متنفره

+صبح شما هم به خیر قربان

قربان رو با تاکیدی منظور دار گفت و باعث شد خنده کوچیکی از بین لب های سوبین خارج بشه و با نگاهی خندون به تهیونگ نگاه کنه که صدای کوک نگاه ها رو به سمت خودش برگردوند

_ممنون سوبین میتونی بری بقیه اش رو یونگی بهم میگه فقط بهش زنگ بزن بگو بیاد شرکت

با گفتن جملش که با اخمی ظریف بین ابروهاش بیان شد خودش هم بلند شد و به سمت ورودی رفت و تهیونگ با تکون دادن سرش لبخندی به سوبین زد

+خداحافظ

سوبین به سرعت جواب تهیونگ رو داد و به این فکر می‌کرد چقدر این پسر مودبه

×خدانگهدار


به رفتن رئیسش و تهیونگ خیره شد البته نمیدونست با دادن خبری که یونگی گفته بود تا به کوک بگه کمی کوک رو عصبی کرده





IMPOSED  FAMILYWhere stories live. Discover now