part4

270 34 3
                                    

یونگی:ممنون امروز خیلی واست دردسر شدم.پول داروهارو....


با قرار گرفتن انگشتش رو لبم حرفمو قطع کردم.


مینهو:من اون کارو برای دوستم انجام دادم به اونم ربطی نداره. من خودم خواستم انجام بدم‌اگه نمیخوای که باهات قهر کنم پس.....


یونگی:باشه باشه...


بعد از ۱۲سال بالاخره یه دوست پیدا کردم مگه میشد به همین راحتی از دستش بدم.


لوپمو کشید.


مینهو:آفرین پسر خوب.حالاهم بخواب.


چشمام تازه گرم شده بود که متوجه ورود کوک و تهیونگ شدم.


کوک:چه خوش خوابیه.


تهیونگ:اینا چیه؟


چشمامو به زور باز کردم.


یونگی:تقویتیه.


برگشتن سمتم.


کوک:برای چی اونوقت؟


نشستم.


یونگی:برای...نمیدونم.


واقعا تقویتی برای چی. برای اینکه ضعیفم؟


ته:مال تغدیه ست.


کوک:هی پات چی شده؟


ته:برات جا انداختمش بازم رفتی پیش دکتر؟


یونگی:نه اخه.....


اروم تر از قبل گفتم:


یونگی:شکسته بود.


کوک زد زیر خنده و قیافه تهیونگ عصبی تر شد.


ته:یعنی داری میگی من شکستمش؟؟


یونگی:نه نه...


کوک:خودتو برای مرگ آماده کنه.


دوباره زد زیر خنده.


ته:این جای تشکرته؟


یونگی: نه واقعا نه از قبل....


ته:پس من باعث شدم بیشتر اسیب ببینه؟


همونجور میامد جلو دیگه نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.اومد روی تختو همونجور میامد جلو تر.


ته:چرا ترسیدی؟


با برخوردم به دیوار چشمامو بستم.


یونگی:برو اون ور.


ته:چرا؟ نکنه دلت میخواد دوباره پاتو برات جا بندازم هان؟


با قرار گرفتن،دستش رو پام دستمو رو دستش گذاشتم‌.


یونگی: نه لطفا،درد میکنه...


ته:خوب به من چه‌.


با فشار دادنش دیگه نتونستم ساکت بمونم ناله بلندی کردم.


یونگی:لطفا درد میکنه ن.....


محکم تر فشارش دادو با یه پوزخند مزخرف نگام می‌کرد. اولین اشکم بی اجازه از گوشه چشمامم خارج شد. کوک که از خنده روده بر شده بود رو تخت کنارم نشستو با دستش اشکمو پاک کرد.دستمو گرفت.سعی کردم دستمو از دستش بکشم بیرون.


کوک:لج نکن دیگه بچه‌.


یونگی:ولم کنین میخوام برم.


دیگه حساب اشکام از دستم در رفته بود.


ته:یااااا بیخیال.


دستشو زیر لباسم بردو به شکمم چسبوند. تکون ریزی خوردم.


ته:پوستش خیلی نرمه.


شوکه نگاشون میکردم.رو تخت خوابوندنم. چه اتفاقی داشت میفتاد.دست جفتشون به زیر پیرهنم نفوذ کردو سنگینیشونو روم انداختن.


کوک:خیلی خوبه.


بهم نگاه کردن.


ته:دفعه قبلی تو کردی.


کوک:توهم کردی.


با اخم بهم نگاه کردن.


تهکوک:اصلا باهم....


بهم پوزخندی زدنو برگشتن سمتم.نفسم حبس شد.چیی؟


با برخورد انگشتاشون به نیپلام چشمامو بستم.هی چجوری میتونستم با این دوتا شیطان لذت ببرم. نفسام تند شده بودو گریم شدت گرفته بود.


کوک:عین دختر بچه ها گریه میکنه نگاش کن‌توکه چیزی واسه از دست دادن نداری کوچولو.


ته لباسم با یه حرکت در اورد‌.


ته:تا امادش میکنم لوبو کاندوم بیار کوک. من نیاوردم.


کوک:عههه...رئیس باز در میاره همش.


از روم پاشد.


یونگی:چ...چیی؟بیخیال...دارین شوخی میکنین؟


اصلا به قیافه هاشون نمیخور شوخی باشه.با قرار گرفتن دستی رو کمر شلوارم سریع دستامو رو دستش گذاشتم


یونگی: نه لطفا....بیخیال شین..


قدرت_عشقWhere stories live. Discover now