part12

193 24 2
                                    

چشمامو باز کردم.هوا تاریک شده بودو کسی تو خیابون نبود.
بلند شدم یه قدم برداشتم که درد وحشتناکی تو مچ پام پیچید. دستمو به صندلی گرفتمو دوباره نشستم. خوبه حداقل درد تنهام نمیزاره. باید برم پیش بابا؟ خوب معلومه که نه.اون دوستم نداره.برم پیش یانگهو؟ اره برم که از اونم کتک بخورم.برم خوابگاه؟ولی نه میتونم با مینهو صحبت کنم نه با تهیونگ و کوک تو یه اتاق باشم.کلاه سویشرتمو رو سرم انداختمو دستامو رو جیبم فرو کردم. بلند شدمو اروم اروم شروع به راه رفتن کردم.زیاد لنگ میزدم ولی مطمئنم زود بهش عادت میکنم.ساعت۴ صبح بود که نزدیک مدرسه رسیدم.دیگه با هیچ کس هیچ حرفی نداشتم.واقعا واسم مهم نبود بقیه چه بلایی سرشون میاد یا از دستم ناراحت میشن یا حتی اسیب میبینن.من خودمو تنها دارم باید از خودم تنهایی مواظبت کنم. وارد اتاقم تو خوابگاه شدم.تهیونگو کوک تو بغل هم خواب بودن.لباسمو عوض کردنو رفتم سمت کتابام.کتابای مورد نیازمو گذاشتم تو کیفمو سریعا از اون اتاق کوفتی خارج شدم.وارد کلاس شدم.ساعت ۵ بود و کلاس تقریبا۳ ساعت دیگه شروع میشد‌.کتابامو جلوم گذاشتمو مشغول مرور کردنشون شدم. لحظه ای چشمامو بستمو سرمو رو کتابم گذاشتمو دیگه هیچی نفهمیدم. با صدای تهیونگو کوک که سعی داشتن با حرفاشون تحریکم کنن بیدار شدم.
یونگی:خفه شین.
سرمو بلند کردم‌.
تهیونگو کوک شوکه شده نگام کردن.
کوک:چته؟چرا اینجوری؟
یونگی:مگه چمه؟
تهیونگ از یکی از دخترای کلاس درحال درست کردن خودش تو ایینه دستیش بود بازدن مخش آیینش گرفت.
ته:ببین خودتو...
چشمام قرمز بودو زیرش گود افتاده بود. موهام بهم ریخته رو پیشونیم ریخته بود. ایینه رو انداختم جلوش.
یونگی:خوب چیکار کنم.شماها که زدین زیر حرفتون.
ته:نه.ما زیر هیچ کدوم از حرفامون نزدین.
یونگی:به یانگهو گفتین.
کوک:نه.
مینهو:من گفتم.
برگشتم سمتش.
یونگی: تو چیکار کردی؟
بلند شدمو رفتم سمتش.
مینهو:بهش گفتم تا از این بیشتر به فنا نری..
مشتمو بدون هیچ فکری کوبیدم تو صورتش.
یونگی:که بیشتر به فنا نرم؟ گند زدی به همه چی...
صدای برای فریاد زدن در نمیامد . داشتم از گرمای زیاد میسوختم. درحالی که خون بینیشو پاک میکرد بلند شد.
مینهو:این جای تشکر کردنته؟
لگدی به شکمش زدم که به میزو صندلی پشتش برخورد کردو دوباره خورد زمین.
تهیونگو کوک اومدن جلوو نگهم داشتن.
کوک:اروم باش وحشی چت شده؟
لحظه ای به خودم اومدم.دیدن مینهو تو اون وضعیت.بچه ها که از ترس پشت هم پنهون شده بودن و معلمی که شوکه نگام می‌کرد. خودمو از تهیونگ و کوک جدا کردن و از کلاس زدم بیرون. با صدای معلم سرجام وایسادم.
چان:پارک معلوم هست چیکار میکنی.
در حالی که کمک مینهو میکرد دستمو گرفت.
چان: باید بریم پیش مدیر.
مینهو:من خوبم مشکلی نیست.
یونگی:دهنتو ببند مینهو.
چان: دعوا نکنین.
وارد دفتر شدیم.
مدیر: مشکل چیه؟
چان:باهم دعوا کردن سرچی خودشون براتون میگن.من میرم سر کلاسم.می سپرمشون به خودتون.
خانم چان از کنارم رد شدو رفت بیرون.با مینهو نگاه کردم.
یونگی:میکشمت‌.
مدیر:جناب پارک حق نداری تحدید کنی.
یونگی:باشه عمل می‌کنم...
به سمت مینهو برگشتم.
مینهو:چرا اینقدر عوضی شدی یهو؟
با پوزخند نگاش کردم.
یونگی:چون با آدمایی مثل تو آشنا شدم.
مدیر:بشینین ببینم مشکل چیه.
یونگی: من کار دارم.
خواستم برم بیرون که با دادش وایسادم.
مدیر :اگه نمیخوای اخراج شی بشین سرجات.
مدیر سریعا گوشی تلفن رو برداشتو شروع به گرفتن شماره ای کرد. به حرفاش گوش نمی‌دادم فقط با نفرت نگاهمو مینهویی که رو گونش و قسمت بالایی بینیش کبود شده بود، دادم.
مدیر:یونگی تو پسر مهربونی بودی ازت انتظار نداشتم‌
یونگی:درسته. چون ازم سواستفاده کرده....
مینهو:من برای خودت اون کارو کردم‌...
با داد دستامو رو میز کوبیدم.
یونگی:من ازت کمک نخواستم.
در دفتر یه ضرب باز شد.......
____________________><___________________
خوب اینم بالاخره آپ شد😉💜

قدرت_عشقWhere stories live. Discover now