part6

270 33 3
                                    

یونگی
با درد شدیدی تو کمرم بیدار شدم.همه چیز عین یه ویدیو از جلو چشمم رد میشد.دوباره به اشکام اجازه ریختن دادم. به زور بلند شدم. تو تاریکی اتاق هیچی نمیدیدم. از درد دیگه نتونستم وایسم دوباره رو زمین نشستم. با باز شدن در اتاق سریع برگشتم سمت در‌.نفسم بند اومده بود‌. خودمو رو زمین عقب کشیدم.
یونگی:ن..نه...ل..لطفا...د..دست..ا..از..س...سرم...ب...بردارین.
مینهو:منم یونگی. چی شده؟
گریم شدت گرفت.
یونگی:ج..جلو...ن...نیا...
مینهو یک متری ازم با فاصله وایساد.
مینهو:چی شده؟ یونگی؟ منو ببین.‌‌...
یونگی:م..من...ا..آماده....
گریه توان کامل کردن جملمو،ازم گرفت‌.
مینهو:یونگ یعنی میخوای بگی بهت....
بهش نگاه کردم‌.سرمو تکون دادم که تو بغلش فرو رفتم.
یونگی:ل...لطفا...م..مینهو...ا..ازم دور نشو...
مینهو:باشه من اینجام دیگه تنهات نمیزارم.
یونگی:مینهو...خیلی درد داشت.
سرمو تو سینه مینهو پنهون کردم.
مینهو:میدونم متاسفم. نباید تنهات میزاشتم.
یونگی:تقصیر تو نیست.
از خودش فاصله دادمو دستاشو قاب صورتم کردو اشکامو پاک کرد.
مینهو:هنوزم درد داری؟کمکت کنم بری حموم؟
یونگی:درد دارم ولی بخاطر پام نمیتونم برم.
مینهو:کمکت میکنم.بیا.
کمک کرد پاشم.لباسارو از تند در آورد. ولی باکسرمو گذاشت تنم باشه تا بیشتر از این معذب نشم.
با ارامش تمام کمک کرد تا حموم کنم.
مینهو:من پشتمو میکنم لباستو درار. این جدیده رو وقتی پوشیدی بگو کمکت کنم بقیه لباساتو بپوشی.
دستمو گرفتو به زور باکسرمو در آوردم.باکسر دیگمو پوشیدم که صدای در اتاق اومد.تمام وجودم شروع به لرزیدن کرد.
مینهو:هی یونگی اروم باش من اینجام.
پیرهنم شلوارمم تنم کردو کمک کرد برم بیرون.
تهیونگو کوک با دیدن منو مینهو با اخم نگامون می‌کردن .
ته:اون تو چه گوهی میخوردی؟
یونگی:ب..به تو چه.
کوک:خیلی خوب جناب ب...به تو چه امشب من زیرت ناله میکنم.
مینهو:اذیتش نکنین به اندازه کافی اسیب دیده.
کوک:شما کی باشین نکنه دوست پسرشی.
مینهو:بله.و شما به اموال من دست درازی کردین.
به مینهو نگاه کردم.
ته:مهم نیست ولی خدایی دوست پسرت معرکه ست.نظرت چیه ماهم توش باهات شریک بشیم.
یه لحظه نفسم رفت. برگشتم سمت مینهو.
مینهو:داری میگی ستایی بیفتیم به جونش؟
کوک:آره چرا که نه؟
مینهو بهم نگاه کرد.نه. قبول نکن لطفا.
با کشیده شدن دستم توسط مینهو از جام بلند شدم.
مینهو:ترجیح میدم تنها بفاکش بدم.
شوکه نگاش کردم.دستمو از دستش بیرون کشیدمو با تموم دردام دویدم فقط دویدمو از دست همه فرار کردم. وارد حیاط پشتی مدرسه شدم.اینجا خیلی آرامش بخش بود.پشت درخت بزرگی که کل حیاط رد در بر گرفته بود نشستمو زانوهامو بغل کردم.
یونگی:مامان..فکر کردم اگه بیام اینجا همه چیز درست میشه.دوستای خوبی پیدا میکنم راحت تر زندگی میکنم ولی از چیزی که تموم این مدت میترسیدم سرم اومد. مامان...الان بهت نیاز دارم پس کجایی؟کجایی که آرومم کنی؟بزاری تو بغلت گریه کنم.پس کجایی مامان؟؟
گریم شدت گرفت.با دستم پشت سر هم اشکامو پس میزدم. بلند شدمو شروع به دویدن کردم. کاش بابا امشب خونه بود.تنها چیزی که میتونه به آرامش بده خونه ست. امشبو میخوام با عطر مامان بابام بخوابم تا بتونم اتفاقای امروزو هضم کنم. اینقدر به لحظات خوبی که با مامان بابا داشتم فکر کردم که هم دردمو فراموش کردم هم نفهمیدم کی به در خونه رسیدم.از پله ها رفتم بالا و جلو در واحدمون وایسادم.صدای داد پردرد بابا مو به تنم سیخ کرد. پشت دیوار قائم شده بودمو سعی می‌کردم ببینم چه بلایی داره سر بابام میاد.با شنیدن صدای آشنایی دنیا رو سرم خراب شد.
تهیونگ:پولمون کجاست..
فریادش لرزش دستامو بیشتر کرد.
کوک:عهه...تمومش کنین دیگه وایسادن منو نگاه میکنن‌.
با صدای شلیک اسلحه نفسم رفت.دنیا برام تاریک شد. یقه لباسم تو دست یکی فرو رفتو صدای ها اطرافم میامد ولی نه درکشون میکردم نه میتونستم ازشون فرار کنم.کشیده شدم سمت خونه.فقط دنبال بابا میگشم. جوری که انگار فقط اون تو دنیا وجود داشت.با هول داده شدنم خوردم زمین و به بابایی که تیر تو پهلوش خورده بودو خون ریزی داشت خیره شدم‌.اشکم بی اجازه از گوشه چشمم پایین افتاد.
ته:تو اینجا چیکار میکنی؟
بلند شدم.جلوش وایسادم.
یونگی:چیکار بابام داری دست از سرش برداررر...
گریم اوج گرفت.کوک و تهیونگ یکم متعجب نگام کردن مثل اینکه انتظار نداشتن بابام باشه. کنار بابا نشستمو دستشو تو دستم گرفتم.
یونگی:بابام پولتو پس نمیده ...
برگشتم سمتشون.
یونگی:من اون کارو براتون انجام دادم پس بابامو بیخیال شین‌..
بابارو بغل کردم.
بابا:یونگی...تو..چیکار کردی؟
سرمو انداختم پایین.
کوک:ولی برمیگردیم مگه اینکه دوباره هم راضی بشی چون اون پول اصلا کم نیست که با یبار برده شدن تمومش جبران بشه.
به دیوار رو به روم خیره شدمو سعی کردم صدای گریم بالا نره. با خرجشون بلند شدمو جعبه کمک های اولیه رو آوردم.زخم بابارو ضدعفونی میکردم که با سوختن سمت راست صورتم سرم به سمت چپ چرخید.
بابا:من هر کاری کردم تا تو درست زندگی کنی بعد شدی برده اینا؟
یونگی: من بردشون نیست‌.
بابا:خودش گفت‌.یونگی اونا نابودت میکنن. دست بردار پسر.
یونگی:یعنی انتظار داری وایسم بابامو جلو چشمم بکشن؟بابا من فقط تورو دارم.
با بغضی که رو به انفجار بود کلمات رو به زبون اوردمو در آخر سرمو انداختم پایین. با گرفته شدن دستم توسط بابا بهش نگاه کردم‌.
بابا:برام تعریف کن‌.همشو. بدون حذف کوچیک ترین چیز.
همه چیزو براش گفتم‌ با گفتن کلمه تجاوز اشکم چکیدو تو بغل بابا فرو رفتم.
بابا: متاسفم....نباید تنهات میزاشتم...متاسفم پسرم...

قدرت_عشقWhere stories live. Discover now