part21

174 22 0
                                    

یانگهو قصد داشت این پسرو اونجوری که میخواد بسازه ولی مگه یونگی بردش بود؟
ته: نه یونگی....تو خیلیم مهربون بودی....
یانگهو: نه با هر کسی.فقط با منو دوستات. با بقیه رفتارت افتضاح بود.
با عصبانیت نگاش کردم که با قرار گرفتن دست کوک رو شونم عقب کشیده شدم. منو رو کاناپه کنار خودش نشوند.
کوک: یانگهو. یونگی برده خواسته هات نیست.
یونگی نگاهشو به یانگهو داد.
یونگی: بهم دروغ میگی؟
یانگهو: معلومه که نه. ولی نمیخوام اتفاقات گذشتت دوباره تکرار شه.
یونگی: اتفاقات گذشته؟
یانگهو دست یونگی رو تو دستش قفل کرد.
یانگهو: اگه میخواستم یاد آوری شه که جلوشو نمیگرفتم. الانم بهتره استراحت کنی. روزای سختی در پیش داری.
یونگی چشماشو بستو بخواب رفت.
یانگهو: میشه تو کارم دخالت نکنین؟
ته: اون بردت نیست بفهم.
یانگهو: میفهمم ‌ولی من سرپرست قانونی شم. به تو ربطی نداره دارم چیکار میکنم.
کوک: تهیونگ بی خیال.
برگشتم سمت کوک‌.
ته:چی چیو بیخیال. تو بهش حس نداری من دارم.
کوک: درسته.
سرشو انداخت پایینو دیگه چیزی نگفت.
یانگهو: نیازی به احساسات تو نداره.
ته: ببین من عاشقشم به توهم هیچ ربطی نداره. نزار کاری کنم تموم خاطراتتو به یاد بیاره.
با بلند شدن کوک از کنارم نگاش کردم. به سمت در رفتو خارج شد.
یانگهو: مثلث عشقی تشکیل دادین؟
ته:خفه شو.
یانگهو: الکی دادو بیداد نکن پسرم بیدار میشه.
خنده کوتاهی ‌کردم.
ته: پسرت؟ حالا شد پسرت؟
یانگهو: پسرم بوده ولی بخاطر شما دوتا به این حالو روز افتاده.
با زنگ خودن گوشیش برای جواب دادن بهش از اتاق خارج شد. منم کنار تخت یونگی نشستو به قیافه جذابو کیوتش تو خواب خیره شدم‌.
کوک
باورم نمیشه هنوزم به فکر اونه. تازه داشتم بهش عادت میکردم. رو صندلی سردو نمدار محوطه بیمارستان نشستم. کلافه دستامو رو سرم گذاشتم. آخه مگه فرق من با یونگی چیه؟ مگه من چی براش کم گذاشتم. چی باعث شد فکر کنه دوستش ندارم. چی باعث شد فکر کنه براش کمم. چرا یونگی؟ چنگی به موهام زدم. هیچ وقت براش کافی نبودم. بلند شدمو شروع به راه رفتن کردم.
[فلش بک]
ته: کوکی بدو بیا دیگه. تو تو مسابقه دومیدانی مدرسه اول شدی ولی الان چرا نمیتونی ازم زود تر بدویی؟
در حالی که نفسم بالا نمیامد گفتم:
کوک: تو...با دوچرخه ای....این نامردیه...
برگشت سمتمو جلوشو نگاه نمیکرد.
ته:اصلنم نامردی.....اخخخ...
با زمین خوردنش تند تر دویدم سمتش.
کوک: خوبی؟
ته:دیدی رسیدی.
کنارش نشستم به پای راستش که خونریزی داشت نگاه کردم.
کوک:زخمی شدی.
ته: مهم نیست خوب میشه.
چون سون: هی اینجا رو باش... دوتا پسر کوچولوی سال اولی. آخی زخمی شدی بیبی؟
جلوی تهیونگ وایسادم. چون سون قلدر مدرسه بودو رو تهیونگ قفلی زده بود انگار فقط تهیونگ جلوش بود.
چون سون: چونگ هی میدونی که باید چیکار کنی.
به یکی از زیر دستاش گفتو اون هم سرشو به معنی اوکی تکون دادو به سمتم حمله ور شدن.
تقریبا ۶تا از سال بالاییا ریخته بودن سرمو کتکم میزدن. گاردنو پایین نمیاوردم. نگاهمو به تهیونگ که با ترس سعی میکرد از چون سون فاصله بگیره دادم. همه افرادی اطرافمون پس زدمو رفتم سمتش چون سون. مشت محکمی تو صورتش زدم که پخش زمین زد.
کوک: ته پاشو برو.... زود باش.
تهیونگ هول کرده بلند زدو سوار دوچرخش شد. دنبالش دویدم که دستم توسط چونگ هی کشیده شد. برگشتم سمتش که مشتش تو صورتم جا خوش کرد. با درد چشمامو بستم. سرگیجه باعث شد رو زمین بشینم. لگدای پر زورشون به پهلوهام بی رحمانه ضربه میزد‌.
چون سون: اونو ول کنین برین دنبال تهیونگ.
همشون از اطرافم دور شدنو میدویدن سمت تهیونگ که هر لحظه دور تر میشد. به زور بلند شدمو تلو تلو خوران دنبالشون میرفتم. تمام بدنم درد میکرد. چون سان ناامید برگشت سمت زیر دستاش.
چون سون: رفت.
نگاهشو بهم داد. پوزخند مزخرفی زد.
چون سون: پسرا...ازش پذیرایی کنین.
نفهمیدم چی شد که دیدم دونفر دستامو گرفتنو چونگ هی در حال در آوردن لباسام شوکه نگاشون میکردم. تموم اون دردو تحمل میکردمو صدام در نمیامد. میدونستم تهیونگ یه جا پنهون شده و اگه سر صدا کنم میفهمه داره چه اتفاقی میفته. قطعا میامدو خودشو تسلیم چون سون میکرد. ولی نه. من نمیزارم. اختیار اشکام از دستم در رفته بود. با تموم شدن کارشون رو زمین خیسو گلیی که در اثر بارون به وجود اومده بود پرتم کردن.لباسامو سریع از رو زمین برداشتمو پوشیدم. حتی نمیتونستم وایستم. همه چیز واسم تار میشد تهیونگو دیدم که اومد سمتم. صدای گریش بلند شده بودو داد میزد تا یکی بیاد کمکمون. صداش لحظه به لحظه نامفهوم تر میشد تا وقتی دیگه جز سیاهی مطلق چیزی ندیدم.
[پایان فلش بک]
اون موقع فقط ۱۲ سالم بود. من هر کاری براش کردم. از اون اتفاق به بعد بیشتر رو خودم کار کردم تا بتونم ازش محافظت کنم. ولی اون به راحتی پسم زد.
نگاهمو به اطرافم دادم. هیج کس نبود. گوشیمو در اوردمو نگاهی به ساعت کردم. ۲:۵۰ بود و باید برمیگشتم بیمارستان. مپس رو باز کردم تا بفهمم دقیقا کجام. پست در اتاق یونگی رسیدم. دودل بودم که برم داخل یا نه. اصلا چرا برگشتم بیمارستان. باید میرفتم خونه. اون دیگه به من نیاز نداره. از شیشه ای که روی در قرار داشت داخل رو نگاه کردم. اینکه میدیدم تو بغل هم خوابیدن خیلی واسم عذاب آورد بود. اون بغل مال من بود. وارد اتاق شدم. با حرص نگاشون کردم که با چشمای باز یونگی مواجه شدم.
_________________________________________

_________________________________________

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

لباس یونگی

جوری که تهیونگو یونگی خواب بودن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جوری که تهیونگو یونگی خواب بودن

اینم بیشتر مربوط میشه به پارک قبل

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اینم بیشتر مربوط میشه به پارک قبل. وقتی کوک تهیونگو مینشونه رو مبل

نگاه کوک به تهیونگو یونگی🙂بچم🥲🥲🥲

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نگاه کوک به تهیونگو یونگی🙂بچم🥲🥲🥲

قدرت_عشقWhere stories live. Discover now