part3

143 21 0
                                    

خنده هیستریکی کردمو تهیونگو دنبال خودم بیرون کشیدم.همون طور که کرواتمو شل میکردم تو ماشین هولش دادم.
یونگی: اگه میخوای اروم بفاکت بدم صدات در نمیاد.
جدی تر از همیشه نگاهش میکردم‌. ترسو به وضوح تو چشمای خنثاش میدیدم.چشم بندو از تو داشبورد دراوردمو رو چشماش گذاشتم.
ته:دستتو بکش‌.
پامو بین پاش، درست رو دیکش گذاشتمو فشار نچندان ارومی دادم. نالش بلند شد. رینگ ویبراتور داری رو از تو داشبورد برداشتمو دکمه شلوارشو باز کردم. دستشو رو دستم گذاشت که جفتشو بالا سرش پین کردم.
یونگی: حق نداری دستاتو بیاری پایین.
جدی نگاش میکردم. استرس تو چهرش سایه انداخته بودو دستاش یخ کرده بود. دستمو از رو دستش برداشتمو چشم بندو رو چشماش گذاشتم.
ته:نمیخوام چشمام بسته باشه.
با پایین آوردن دستاش فشار محکمی به نوک سینش دادم. داد پر دردی کشید.
ته: باشه باشه....لطفا دستتو برداررر.‌‌....
دستاشو با یه دستم گرفتمو با دست دیگم مشغول باز کردن کمربندو دکمه شلوارش شدم.
ته: یونگیااا....
دستمو دور دیکش حلقه کردم‌.
ته: میخوای ‌..چیکار کنی..
شروع به مالیدنش کردم.
ته: ت..تمومش کن.
یونگی: نمیخوای با کسی به جز کوکیت سکس کنی؟
رینگو دور دیکش محکم کردمو بعد از بستن کمربندش (کمربند ماشين منظورمه) خودمم سوار شدم.
یونگی: اروم باش بیبی قرار نیست چیزی بشه.
با حرکت ماشین ویبراتور رو فعال کردم. مثل اینکه انتظار یه همچین چیزیو نداشت. ناخواسته به کمرش قوصی دادو ناله بلندی کرد.
ته:ت..تموم...اهه..بسه..یونگیااا...
دستمو رو رون پاش قرار دادم.
یونگی: هیس ته ته. تو باید ارباب صدام کنی.
با داد گفت:
ته: تو ارباب من نیستی..
بی‌رحمانه چونشو تو دستم گرفتم.
یونگی: الان باید چی بگی‌؟
با حرص دندوناشو روهم فشار میداد.درجه ویبراتور رو بیشتر کردم که دهنو اخماش در یک آن باز شدو ناله خفیفی ازش بیرون اومد.
یونگی: نظرت عوض نشد؟
ته: ن..نه.
یه درجه بیشترش کردم که به پشتیه صندلی تکیه دادو بلند تر از قبل ناله کرد‌.تو جاش تکون های ریزی می‌خورد که به شدت تحریک کننده بود. هارد شدن دیکمو حس میکردم.
یونگی: ناله هات داره اوضاعو بد تر میکنه ها.
دستاش بستمو رو دهنش گذاشت. نگاهمو به جلو دادمو یه درجه ویبراتور رو بیشتر کردنم.
ته:ی..یونگیاا...اهه...من....دارم ....فاکک...لطفا...
پوزخندی کنار لبم نشست. ویبراتور رو رو درجه آخر گذاشتم که دستاشو کنار پیرهنش گرفتو بدنش لرزش شدیدو غیر قابل کنترلی گرفت.
خنده هیستریکی کردمو ویبراتور رو خاموش کردم.
ته: یونگیااا...
بی توجه بهش ریموت عمارت زدمو وارد شدم. از ماشین پیاده شدمو سوئیچو برای سرایدار پرت کردمو در سمت ته رو باز کردم.
ته: یونگیا. ل..ل..لطفا اذیتم نکن. م..م..من خیلی پشیمونم.
بازیشو گرفتمو از ماشین پیاده کردم.
یونگی: بد کاری کردی با دم شیر بازی کردی. کارای گذشتت تاوان سنگینی به دنبال داره کیم تهیونگ.
ته: یونگی لطفا... الان عصبانیی بزار اروم که شدی صحبت میکنیم.
یونگی: من الان آرومم خیلیم آرومم.
تهیونگ
این یونگی بود؟ این همون بچه گربه با نمک بود؟ نه اون الان به یه هیولا تبدیل شده. یونگهو با یونگی من چیکار کردی‌.
با فشاری که به شونم اومد مجبور شدم رو دوزانو بشینم. صدای قدماش کمی دور شدو با شنیدن صدای قفل شدن در فهمیدم که قرار نیست بهم آسون بگیره. نفس کشیدنم تند تر شده بود. گوشیمو تیز کرده بودمو صدای قدم های یونگی رو دنبال میکردم. با فعال شدن دوباره ویبراتور اون رینگ لعنتی دستامو مشت کردم تا جلو ناله کردنمو بگیرم.
با حس گرمی چیزی رو لبم محکم تر لبامو بهم فشار دادم. کاملا میدونستم اون چیز چیه‌. با زیاد تر شدن درجه ویبراتور ناخواسته اهی از دهنم خارج شد. جدا شدن لبام از هم کافی بود تا دیک یونگی به ته حلقم راه پیدا کنه. موهامو تو مشتش گرفتو ضربه های پرقدرتشو تو گلوم خالی میکرد. با سوزشی که رو صورتم حس کردم صدای بمو عصبی یونگی تو گوشم پیچید.
یونگی: درست ساک بزن.
لحنش به قدری جدی بود که جز اطاعت کار دیگه ای نمیتونستم بکنم. شروع به ساک زدن کردم. برخورد دیکش به ته حلقم داشت امونمو می‌برید. گلوم به شدت میسوخت. با گرفته شدن دوباره موهامو فرو رفتن دیکش تا ته حلقم دستامو رو روناش قرار دادم.  ناله های بمش نشون از کام شدنش میداد. دیکش به قدری دهنو گلومو بفاک داده بود که حتی برای قورت دادن کامش هم نباید تلاش میکردم.
با بیرون کشیده شدم دیکش از دهنم سخت به سرفه افتادم. با حس بالا آوردن تمام محتویات معدم سریعا چشم‌ بندو از رو چشمام برداشتمو به سمت سرویس اتاق دویدم. دستامو پین کانتر کردمو تمام محتویات معدمو بالا اوردم. گلوم حسابی میسوخت. اون ویبراتور لعنتی باعث سست شدن پاهام میشد با قطع شدنش متوجه یونگی که درست پشت سرم بود شدم. برگشتم سمتش.
ته:یونگیا لطفا به حرفام گوش کن‌.
کاملا جدی و قاطع گفت:
یونگی: حرفی نمونده. زود بیا بیرون رو تخت منتظرتم.
از سرویس خارج شد.به خودم تو ایینه نگاه کردم‌. زخم های کوچیکی رو لبام ایجاد شده بود. با دودلی از سرویس خارج شدم. از ندیدن یونگی تو اتاق حسابی تعجب کردم. همونطور که چشمم اطراف اتاق میچرخیدو انالیزش میکرد رو تخت نشستمو منتظرش موندم.
یونگی
چرا نمیتونستم انتقاممو ازش بگیرم؟ چرا نمیتونم همونجوری که باهام رفتار کرد باهاش رفتار کنم؟ چرا چشماش نمیزاره کارمو انجام بدم؟
با سردرگمی پشت در اتاق نشستمو سرمو تو دستام گرفتم
یونگی: چه اتفاقی برات افتاده یونگیا. جمع کن خودتو.
سرو صدای جانگکوک و دوستاش توجهمو جلب کرد. از رو زمین بلند شدمو به سمت اتاقشون رفتم.
دوتا بادیگارد دم در اتاق با دیدنم تعظیم کردن. سری تکون دادمو وارد اتاق شدم. بی حس تر از همیشه به کوک و بقیه نگاه کردم.
کوک با داد پرسید:
کوک: تهیونگ کجاست؟ چه بلایی سرش اوردی؟
بدون حرف نگاش کردم.
نامجون: مگه نفهمیدی چی گفت؟
چاقو خوش حالتی که مخصوص خودم بود رو برداشتمو به سمت جانگکوک رفتمو با یه حرکت خراش سطحی رو صورتش ایجاد کردم.
یونگی: دیگه سرم داد نکش.
لگدی به صندلیش شدم که محکم به دیوار برخورد کردو ناله پر درد کوک بلند شد. بیشتر بهش نزدیک شدم. چاقو رو تو دستم محکم کردم.
یونگی: تو همیشه تهیونگو بهم ترجیح دادی پس منم اونو به تو ترجیح میدم.
به قصد فرو کردن اون چاقو خوش حالت تو بدن عضله ای جانگکوک دستمو بالا اوردم که دستم تو دست کسی قفل شد. عصبی برگشتم سمتش.
یونگی: چی میخوای؟
یانگهو: معلوم هست داری چیکار میکنی؟
یونگی: به تو هیچ ربطی نداره.
یانگهو: خیلیم ربط داره مثل اینکه یادت رفته بخاطر کی اینجایی؟
به عصبانیت چاقو رو سمت کوک پرت کردم که درست کنار گوشش به دیوار برخورد کرد.
یانگهو دستمو گرفتو از اتاق بیرون کشیدم. همین که از اتاق خارج شدیم کتکش باعث شد سرم به سمت چپ بچرخه.
یانگهو: قرارمون چی بود؟ هان یونگیا؟ داری گند میزنی به موقعیتمون. تو الان دیگه یه فرد عادی نیستی چرا نمیفهمی؟
یونگی: من یه فرد عادیم توهم حق نداری بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم.
با تموم شدن حرفم به سمت اتاق کارم رفتم که حرفش  سرجام میخکوبم کرد.
یانگهو: پارک یونگی کاری نکن زندگیتو تبدیل به یه شخص بی ارزش کنم.
یونگی: نه اینکه الان خیلی با ارزشم.
دیگه منتظر حرفی نموندمو وارد اتاق کارم شدم.
چه بلایی سرم اومده بود. پس اون همه نفرتو خشم کجا رفت؟ دستمو رو قلبم گذاشتم. درد خاصی رو توش حس میکردم.
با پخش شدن صدای اشنایی تو مغزم متعجب به اطرافم نگاه کردم.
؟:نباید تنهات میزاشتم......متاسفم پسرم...
پسرم؟....

قدرت_عشقحيث تعيش القصص. اكتشف الآن