part9

123 15 5
                                    

کوک
با هجوم همه به سمتی متعجب برگشتم سمت تهیونگ ‌
کوک: چه خبر شد؟
ته: یکی تصادف کرده.
کوک: بریم ببینم کیه....
خواستم برم که دستم تو دست تهیونگ قفل شد.
ته: نه کوک‌. بیا برگردیم.
کوک: مگه یونگیو نمیخوای؟
ته: چرا ولی نمیخوام بدونم تصادف کرده یا نه‌. لطفا بیا بریم. اگه بفهمم زنده بوده و الان مرده بیشتر از دست خودم عصبانی میشم.
دیگه چیزی نگفتم سوار ماشین شدیم. نکنه تموم اینا واقعی باشه. نکنه جدی جدی یونگی زنده بوده باشه. نکنه امشب.....
سرمو به دو طرف تکون دارم. نه کوکی این امکان نداره.
یونگی
درد تو تمام بدنم پخش شده بود. همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمام رد میشد. یادآوری اون نگاه نگرانو پر استرسشون منو به خودم آورد.
یونگی: تهیونگ.. جانگکوک...
با قرار گرفتن دستی رو دستم، چشمامو به امید اینکه تهیونگ و کوک رو ببینم باز کردم ولی بر خلاف تصورم با صورت رنگ پریده مینجون مواجه شدم.
مینجون: خوبی دیوونه؟ چند دفعه بهت گفتم مواظب باش.
خواستم خودمو رو تخت بالا بکشم که از درد شونم ناله بلندی کردم.
مینجون: هیی بخواب نباید بلند شی.
دوباره به حالت دراز کشیده برگشتم.
یونگی: چی شد؟
دستمو محکم تر تو دستش فشورد.
مینجون: ندیدنت ولی خیلی قدر نشناسی. چقدر بهت گفتم مواظب باش یونگیااا..
از اینکه ندیده بودنم خیلی ناراحت بودمو یعنی همین قدر براشون ارزش داشتم؟ ولی مینجون راست می‌گفت الان نباید به فکر اونا می‌بودم.
یونگی: ببخشید. حواسمو پرت کردن‌.
به چشمای قرمزو پوف کردش خیره شدم‌. کاملا واضح بود چقدر استرس کشیده بود. خواستم چیزی بگم که با ورود دکتر منصرف شدم.
دکتر: حالتون چطوره آقای مین؟
یونگی :خوبم.
دکتر: درد ندارین؟
یونگی: یکم کتفم درد میکنه.
دکتر: باید مواظب باشید آقای مین. همین الانشم کلی یه خودتون اسیب زدین. دوستتون گفته بود با موتور بودین درسته؟
سر تکون دادم که ادامه داد:
دکتر: باید بگم اگه یک بار دیگه اینجوری تصادف کنین امکان اینکه کاملا دستتونو از دست بدین هست‌.
مینجون: یعنی میگید دیگه نباید سوار موتور بشه؟
به مینجون نگاه کردم. ما جفتمون درامدمون از این کار بود. باید چیکار میکردیم‌.
دکتر: متاسفم. من برای حفظ سلامت خودشون اینو گفتم.
سرمو انداختم پایین. اگه بیشتر حواسمو جمع کرده بودم الان مینجونم مثل من بیکار نمیشد‌.
‌دکتر: سرومتون تموم شد میتونید برین‌.
مینجون: ممنون.
با خروج دکتر نگاهمو به مینجون دادم.
یونگی: تقصیر من بود.
مینجون: جفتمون تقصیر کاریم یونگیا.
با صدای پیامکی که به گوشیم اومد منتظر نگاش کردم. گوشیمو از جیبش بیرون آورد. با دیدن پیام چشماش تا جایی که امکان داشت گرد شد.
یونگی: چی شده؟
مینجون: به اون جونگ چه قولی دادی؟
سوالی نگاش کردم. بدون حرف گوشیو سمتم گرفت.
اون جونگ: محلتت تموم شده گربه کوچولو. فیلم بازی کردن جواب نمیدی. باید یه جور دیگه صورت حسابمونو صفر کنیم. خودت منظورمو میدونی دیگه درسته؟
دستامو مشت کردم. لعنت بهش‌. همینو کم داشتم‌.
مینجون: منظورش چیه یونگیا. تو چی بهش گفتی؟
یونگی: یعنی راهم بسته ست.
مینجون نگاه سوالیشو همچنان حفظ کرده بودو نگام میکرد‌
یونگی: اومدن سراغم. از پس این یکی برنمیام.
مینجون: یونگیاا. باهم حلش می کنیم. بلید حلش کنیم. همه چیزو برام بگو.
شروع کردم به تعریف کردم تمام اتفاقاتی که با اون جونگ برام افتاده بود. با تموم شدن سروم پرستار برای باز کردنش امد‌و دیگه حرفی بینمون زده نشد. کلاه نقابدار مخصوصمو سرم کردمو دنبال مینجون راه افتادمو مشغول پست کردن عکسی که ازم گرفته بود شدم.

 کلاه نقابدار مخصوصمو سرم کردمو دنبال مینجون راه افتادمو مشغول پست کردن عکسی که ازم گرفته بود شدم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

خواستم از اینستاگرام خارج شم که متوجه پیامی که از طرف تهیونگ بهم رسیده بود شدم.
ته: تو کی هستی؟ اینکارا واسه چیه؟
یونگی: به وقتش میفهمین.
ته: اگر بیشتر از این لفتش بدی به پلیس خبر میدم.
دیگه چیزی نگفتمو گوشیو تو جیبم فرو کردم.
مینجون: یونگی.
نگاهمو بهش دادم که با اون جونگو افرادش مواجه شدم.
اون جونگ: هی یونگیاا... ببین چیکار خودش کرده.
یونگی: مینجون.
همین که اون جونگ بهم نزدیک شد دست مینجونو گرفتم.
یونگی: بدو.
با تموم توانم شروع به دویدن کردم.
اون جونگ: بگیرینش....
مینجون: یونگی حالت خوب نیست.... الان نباید.....
یونگی: خوبم.. فقط بدو....
نمیدونم چقدر دویده بودیم ولی دیگه پاهامو حس نمیکردم. وایسادمو دستامو رو زانوهام گذاشتم.
یونگی: تو برو... دیگه نمیتونم.
مینجون: دیوونه شدی؟
یونگی: بهت گفتم برو...
مینجون: تنهات نمیزارم.
یونگی: بهشون چیزی نگو.
افراد اون جونگ دوتا دستامو گرفتن‌.
مینجون: ولی یونگیا....
یونگی: فقط برو.
با هول داده شدنم سمت ون مشکی رنگی که تازه بهمون رسیده بود برای اخرین بار به مینجون نگاه کردمو سوار شدم.
به بیرون خیره شدم شاید این آخرین باری بود که بیرونو میدیدم. با قرار گرفتن دست اون جونگ رو شونم چشمامو با درد بستم.
اون جونگ: باید تحمل بالایی داشته باشی که جرات کردی از دستم فرار کنی.
چونمو تو دستش گرفتو طوری به سمت خودش چرخوند که صدای مهره های گردنمو شنیدم. شاید باید با آپا میرفتم.....
تهیونگ
با صدای گوشیم سریعا به سمتش رفتم.
مینجونm.y: فکر کنم دیگه نتونین بهش برسین. تا دیر نشده کمکش کنین.

عکسی که فرستاده بودو باز کردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

عکسی که فرستاده بودو باز کردم. چقدر شکسته شدی یونگیا... خیلی ضعیف تر از قبل شدی... گوشیشو به قلبم نزدیک کردم. چرا حس میکردم الان بیشتر از همیشه بهم نیاز داری.
به اشکام اجازه ریختن دادم. یونگیا الان کجایی....

قدرت_عشقWhere stories live. Discover now