part9

237 27 3
                                    

در حالی که خم شده بودو درست فیس تو فیسم بود بوسه ای روی گونش کاشتمو بغلش کردم.
یونگی: ممنون ددی.
یانگهو:باید کم کاریای اون مین رو جبران میکردم جناب پارک یونگی.
کی فامیلیمو عوض کرد؟ من الان به صورت جدی پسرشم.
یانگهو:یونگی...دیرم شده دیگه از اتاقت بیرون نمیای تا خودم بیام پیشت.فهمیدی؟
یونگی:چشم ددی.
یانگهو:تکرار نکنم اگه ببینم اومدی بیرون تنبیه میشیا.گفتم در جریان باشی.
یونگی:تنبیه‌؟
یانگهو: اره هنوز منو نشناختی بیبی کوچولو.اینجا بی نظمی نداریم بیبی بوی.
سری تکون دادمو بدون حرف وارد اتاقم شدم‌با بسته شدن در بیخیال حرفاش شدمو رفتم سراغ چیزایی که خریده بودم. تند تند وسایلارو در میاوردمو نگاه میکردمشونو بعدم میزاشتمشون سرجای مخصوصشون.
یونگی:هوفف..بالاخره تموم شد.
با صدای در بله ای گفتم.
لی:سلام آقای پارک غذاتونو اوردم.
با ذوق رفتم دم در.
یونگی:سلام ممنونم.
پیتزارو ازش گرفتم.
لی:چیز دیگه ای هم نیاز داشتین بهم بگین.
یونگی:شما آقای لی هستید درسته؟
لی:بله.
یونگی:باشه ممنونم.فقط جلسه ددی کی تموم میشه.
لی:مشخص نیست.ولی زیاد منتظرتون نمیزارن.شما شامتونو بخورید.
ازش تشکر کردمو دوباره برگشتم به اتاقم.
*********
روی تخت دراز کشیدمو کانالای تلویزیونو بالا پایین میکردم.
یونگی:لعنتی حوصلم سررفته اینم که هیچی نداره...
به پیتزای نصفه نیمه جلوم نگاه کردم. هر کاری فکرشو میکردم انجام دادم. حموم کردم وسایلامو جمع جور کردم گوشیی که یانگهو برام خریده بودو راه انداختم واقعا چیکار داشتم دیگه.
میگم یونگی نظرت راجب یکم شیطنت چیه؟
نه نه چون گفت تنبیهم میکنه نمیخوام روز اولی گند بزنم..
خوب چی میشه یه کوچولو شیطونی کنیم؟
باشه تو بردی....
اروم به سمت در رفتمو بازش کردم. صدای صحبت کردنای یانگهو با چند نفر نظرمو جلب کرد‌.صداشون از پایین میامد. از بالا بهشون نگاه کردم.پدر های جانگکوکو تهیونگ بودن.ولی چرا باید اینجا باشن.
یانگهو:خوب امیدوارم باهم کنار بیایم.
کیم:شنیدم باتم پسرامونو به فرزندخوندگی گرفتی...
جئون:اره.ولی خیلی پسرت جذابه.مواظبش باش...
یانگهو:نه یونگیو مجبور کردن.دیگه اون کارو انجام نمیده.
جئون:خوبه چون قبلا تهیونگ به کوک سرویس میداد.نگران نباش پسرت تنها نیست.
کیم:کوک هم کم به ته خواهش نکرده که بفاکش بده‌.
یانگهو:ولی با پسراتون حرف بزنین اگه یه بار دیگه به یونگی دست بزنن قول نمیدم معاملاتمون سر جاشون بمونن.
کیم:نگران نباش...
یانگهو:خوب از دیدنتون.....
با چشم تو چشم شدن باهاش سریع از میله ها فاصله گرفتم. عه لعنت بهت یونگی.
یانگهو:الان برمیگردم.
سریع دویدن تو اتاقو رو تخت نشستم. دست به سینه نشستمو با اخم منتظرش موندم. با صدای دستگیره در نگاهمو به صورت عصبانیش دادم.
یانگهو:از کی وایسادی اونجا..
یونگی:به ساعت نگاه کردی میدونی چقدر منتظر موندم؟ساعت۲ نصفه شبه.
یانگهو:تو چرا از اتاقت اومدی بیرون مگه بهت نگفتم نیا؟ هان؟
اون قدر عصبی بود که هر لحظه امکان داشت ازش کتک بخورم‌
یونگی:من فقط اومدم ببینم کارت تموم شده یا نه.
سرمو انداختم پایین. نفسشو داد بیرون..
یانگهو:بخواب.فردا باید بری مدرسه.
رو تخت خوابوندمو پیشونیمو بوسید.
یانگهو:شب بخیر.
یونگی:شب....
با بسته شدن در اتاقش حرفش نصفه موند.چرا اینقدر عصبی شد؟
چشماشو بستو به ثانیه نکشید خوابش برد.با حس دست کسی رو صورتش چشماشو به زور باز کرد.
یانگهو:چه عجب بیدار شدین.
یونگی:صبح بخیر...ساعت چنده؟
یانگهو:صبح بخیر...ساعت هشته.
با شنیدن ساعت دستمو به پیشونیم کوبیدم.
یونگی:دیرم شد....
به سمت دستشویی دویدمو سریع آبی به سرو صورتم زدم.رفتم سمت ایینه وکرم ضد افتادمو زدمو موهامو شونه کردم.مثل همیشه ریختمشون رو پیشونیم. بدون توجه به یانگهو لباسامو عوض کردم.برگشتم سمتش.با چشمای درشتش خیره نگام میکرد‌.با خجالت دوباره پشتمو بهش کردم.لعنت بهت یونگی تو دقیقا الان جلوش لخت شدی لباسمو پوشیدی؟؟ حتی متوجه کاری که کرده بودمو نشدم. کیفمو برداشتم.
یونگی: یانگهو...یعنی ددی دیر شد لطفا....
یانگهو بلند شدو کیفمو ازم گرفت‌.
یانگهو:بریم.
تند تند پله هارو میرفتم پایین ولی یانگهو با ارامش میامد پایین.
یانگهو:صبحونتو بخور بعد بریم.
یونگی:ددی لطفا دیر شده بیخیال..
یانگهو یه ساندویچ کوچیک درست کردو به دستم داد.
یانگهو:بخورش.
به سمت در رفت. منم دنبالش میدویدم. بالاخره بعد از ده دقیقه جلو در مدرسه رسیدیم.سریع پیاده شدم.
یانگهو:یونگ...این پولو بگیر. حواست باشه خوب غذا بخوری درضمن تا وقتی زنگ نزدم بهت بیرون نمیای رسیدم اینجا بهت زنگ میزنم.
سر تکون دادمو دویدم داخل. با اخرین توانم میدویدم و بالاخره جلو در کلاس رسیدم. در زدمو وارد شدم.
یونگی:سلام متاسفم دیر کردم.
معلم:کاملا به موقع رسیدی....خوب بچه ها من چان سومین هستم و امیدوارم بتونیم سال خوبی رو باهم داشته باشیم.نمره برای من ملاک نیست هر کی بتونه یک مبحث رو با بهترین کیفیت توضیح و ارائه بده نمره میگیره پس به امتحاناتتون اکتفا نکنین.
رو صندلی ردیف دوم کنار پنجره نشستم. مثل زندانیا بودم.جلوم نامجون و کنارش جین .میز کناریم تهیونگ و پشت سرم کوک. کنار کوک جیمین و هوسوک هم پشت جیمین نشسته بود. یه جوری انگار اینا میخواستن من اینجا بشینم. کتابو دفترمو دراوردمو سعی کردم تموم حواسمو بدم به درس و تا حدودی موفق هم بودم. با به صدا در اومدن زنگ تفریح و خروج خانم چان همهمه کل کلاسو در بر گرفت.
به نکاتی که نوشته بودم نگاه کردم. با برخورد مشتی به میزم کمی تو جام تکون خوردم.
یونگی: چته مریض...
با اخم نگاش کردم. من نباید ضعیف میبودم نه الان که پدرم با پدرشون قرار داد بسته.
کوک:حرف دیشبتو یادت رفته؟
دستمو زیر چونم گذاشتمو حالت متفکرانه ای به خودم گرفتم.
یونگی:دیشب؟
ته:میخوای بهت یاد اوریش کنم؟
یونگی:اره چون یادم نمیاد.
کوک:اوکی....
برگشت سمت چهار پسر پشت سرشون.
کوک:میدونین که باید چیکار کنین.بریدو کارشو تموم کنین.
همشون سر تکون دادنو رفتن سمت در. استرس گرفتم که نکنه جدی جدی بلایی سرش بیارن.
یونگی:اگه انجامش بدم قول میدین به کسی نگین؟
جفتشون نگام کردن.
ته:بستگی داره چی در عوضش بدی.
کوک:درسته اگه علاوه بر امروز فردا هم ادامه بدی شاید فراموشش کردیم.
بهشون نگاه کردم.
یونگی:باشه.فقط زود تمومش کنین.


قدرت_عشقWhere stories live. Discover now