part6

116 17 2
                                    

به محض ورود به خونه موتوری توجهمو جلب کرد. به سمتش رفتمو دستی به زینش کشیدم. سوارش شدم. دلم سرعت میخواست کاش آپا سوئیچو میداشت. ازش پیاده شدم که با صدای آپا ترسیده دستمو رو قلبم گذاشتم.
اپا: دوستش داری؟
یونگی: اپا؟؟ ترسوندیم.
اپا اومد نزدیکمو دستشو رو شونم گذاشت.
اپا: معذرت میخوام. میخوای بری یه دوری بزنی؟
سوئیچو سمتم گرفتو یه ابروشو بالا انداخت. با خنده نگاش کردمو به آغوشش پناه بردم.
یونگی: خیلی ممنونم اپا.
محکم تر بغلم کرد.
اپا: من ازت ممنونم یونگیا. ممنونم که تنهام نزاشتی‌.
یونگی: من هیچ وقت تنهات نمیزارم اپا.
لبخند گرمی تحویلش دادم که دستاشو قاب صورتم کرد.
اپا: فکر نمیکردم دوباره بتونم این لبخندو ببینم.
دوباره بغلش کردم.
یونگی: اونقدراهم بی رحم نیستم که بعد از بیاد اوردنت دوباره فراموشت کنم.
اپا: ممنونم یونگیا. ممنونم و متاسفم.
با صدای آشنایی از اپا جدا شدم.
اوما: صحبتاتون تموم نشد؟ دیر میرسیما.
به اوما خیره شدم‌. اشک تو چشمام دادمو تار میکرد. زیر لب صداش کردم. با یه لبخند جذاب اومد سمتمو آغوش بازشو بهم هدیه داد. به سمتش رفتمو محکم بغلش کردم‌. به اشکام اجازه ریختن دادم. باورم نمیشد. اوما؟ اپا؟ الان جفتشون پیشمن.... جفتشونو دارم.....
اوما: من که یه پسر لوس تحویل اپات نداده بودم پس چی شد؟
یونگی: اوماا... تو چطور....
اوما: قرار نبود بیام ولی وقتی داستان زندگیتو شنیدم نتونستم دست رو دست بزارم پس میخوام دوباره خانوادمونو کنار هم داشته باشیم.
اپا کنار اوما وایساد.
اپا: و ما متاسفیم یونگیا.
خوشحالی تو تمام وجودم میشکفت ولی یاد گریه های کوک و تهیونگ باعث میشد دوباره ناراحتی جاشو پر کنه.
یونگی: من نمیتونم بیام‌.
جفتشون شوکه نگام کردن.
اوما: چرا؟
سرمو انداختم پایین.
یونگی :اخه یه کار نیمه تموم دارم.
اپا: راجب اوناست؟
به ارومی سر تکون دادم.
اپا: میریم یونگیا. نمیتونم بزارم خودتو دوباره نابود کنی.
اوما: تهیونگو جانگکوک؟
اپا اره ای گفت.
اوما: یونگیا یه نگاهی به دورو برت بکن. تو میتونی یه جایی خیلی بهتر از اینجا زندگی کنی. بعدشم میتونی یه زندگی اروم داشته باشی.
یونگی: متاسفم ولی دونفر اینجا هستن که بخاطرم خیلی ناراحتن. پس نمیتونم بیام.
اپا: یونگیا تو....
اوما: از کارت مطمئنی یونگ؟
نمیدونم...نه....آره...شاید... ولی حتی اگه یه درصد هم درست باشه بخاطرش میمونم.
یونگی: اره اوما. من میمونم.
اپا: یونگیا...
یونگی: اگر مشکلی پیش اومد میام پیشتون. دیگه هم حرفی دربارشون نمیزنم.
اوما: آفرین پسرم.
هر دوشون بغلم کردن.من عاشق این بغل بودم.
اوما: دیگه سفارش نکنم یونگا. مواظب خودت باشی.
چشم کوتاهی گفتمو ازشون جدا شدم.وبعد از خدافظی اوماو اپا به سمت ماشین رفتن. اوما پاکتی رو از تو ماشین برداشتو دوباره برگشت.
اوما: بیا یونگیا. این مال توعه. قول بده زود زود بهم زنگ بزنی.
به داخل پاکت نگاه کردم. یه گوشی و سیمکارت و یه مقدار زیادی پول توش بود.
یونگی: ممنونم اوما ولی خودم.....
اوما: نه یونگیا... با اینا میخواستم یه درصد کمی از بدیایی که بهت کردمو جبران کنم.
با چکیدن اشکش سریعا بغلش کردم.
یونگی: گریه نکن اوما. مهم اینکه تو سخت ترین لحظه زندگیم تنهام نزاشتی.
ازش جدا شدمو اشکاشو پاک کردم.
یونگی: مواظب خودتو اپا باش.
سری تکون دادو به سمت آپا رفت. جفتشون در آخر نگاهی بهم انداختن. دستی براشون تکون دادمو به رفتنشون خیره شدم‌.
درسته یا غلط؟ سوالی که از مغزم بیرون نمیره. به سوئیچ موتور تو دستم خیره شدم‌. خودمو رو زین موتور بالا کشیدمو داخل پاکت رو نگاه کردم. حجم زیادی از پول رو برداشتمو شروع به شمردنشون کردم. با خیال راحت پولو تو جیبم گذاشتم. گوشی رو برداشتمو بعد از راه اندازی های لازم اون روهم تو جیبم گذاشتم. موتور رو روشن کردمو کلاه کاسکت رو رو سرم گذاشتم. به ارومی حرکت کردمو از تماشای بیرون لذت می‌بردم. سرعتمو کمی زیاد تر کردم‌. داشت به سرم میزد که برم سراغ تهیونگو کوک ولی مگه فراموش کردی یونگیا تو توی زندگیشون جایی نداری.
افکار مزخرفی دوباره به مغزم هجوم آورده بود‌. سری تکون دادم تا از دستشون خلاص شمو روی رانندگیم تمرکز کردم......
به ساعت نگاه کردمو کلیدو تو در چرخوندم. وارد خونه شدم. حس عجیبی داشتم.... تنهایی... شایدم اضافی بودن... البته اینارو فقط وقتی که تهیونگو کوک با همن حس میکنم. ضربه محکم به سرم زدم که اخم بلند شد.
یونگی: یاااا... چرا همه چیزو به اونا ربط میدی...
با اومدن جواب به ذهنم رو کاناپه نشستمو سرمو بین دستام گرفتم.
یونگی: چون بهشون نیاز داری....
تهیونگ
یه گوشه از تخت نشسته بودمو زانوهامو بغل کرده بودم. رابطه منو کوک تازگی پر از جنگو جدال شده بود به جای خالی کوک رو تخت خیره شدم‌و به اشکام اجازه ریخته شدن دادم. بعد از یونگی دیگه نتونستیم مثل قبل باشیم. حتی جانگکوکم نمیتونست اعتراف کنه که هنوزم ازش متنفره. از رو تخت بلند شدمو به سمت در رفتم. به کوکی که رو کاناپه دراز کشیده بود نگاه کردمو کم کم بهش نزدیک شدم.
ته: جانگکوکی...
با گریه نگاش میکردم. کوک با دیدنم شوکه بلند شد.
کوک: چی شده؟
بدون حرف کنارش نشستمو دستامو دورش حلقه کردم‌.
ته: ببخشید کوکی‌. دست خودم نبود. زیاده روی کردم.
جانگکوک که تا قبل از اون لحظه تو شوک بود محکم تر بغلم کرد
کوک: اروم باش تهیونگا چیزی نشده که.
از خودش جدام کردو دستاشو قاب صورتم کرد.
کوک: گریه نکن کوچولوی من میخوای بریم بيرون یه هوایی بخوری؟
ته: هر چی تو بگی.
بوسه ای رو لبام کاشتو بلند شد. رد اشکو از رو صورتم پاک کردو دستمو تو دستش قفل کرد‌.
کوک: بریم قدم بزنیم.
کمی جلوتر ازم خم شد.
کوک: بپر بالا بریم.
خنده صدا داری کردمو پریدم رو کولش. دستاشو زیر بوتام بهم قفل کردو پله هارو اروم پایین میرفت.
ته: سنگین نیستم؟
کوک: نه بیبی بوی.
ته: من بیبی بوی نیستم کوکی. ما بیبی بوی نداریم.
سرمو انداختم پایین. کوک گذاشتم زمینو جلو پام نشست. همونطور که کفشمو پام میکرد گفت:
کوک: تو بیبی بوی منی. الان تو بیبی بوی منی نمیخوام به گذشته فکر کنم. توهم فراموشش کن.
بعد از پام کردن کفشام دستمو گرفت.
کوک: بریم.
سری تکون دادمو پا به پاش راه افتادم. من بیبی بوی نبودم. یونگی با اون بدن ظریفو جذابش بیبی بوی بود. درسته الان به ظریفی گذاشته نبود ولی بازم میتونست تحریکم کنه. با صدای کوک به خودم اومدم.
کوک: تا چهارراه مسابقه.
تا به خودم اومدم کوک رو قدم ها جلو تر از خودم دیدم.
ته: یاااا....صبر کنن....
دویدم دنبالش.
کوک: بدو ببر کوچولو طعمت داره فرار میکنه....
خودشم از حرفش خندش گرفته بود. با تمام توانم دویدم سمتش. صدای خنده هامون سکوت وحشی خیابون رو میشکست. با رسیدن بهش کلاه لباسشو گرفتم‌که با چرخیدنش تو بغلش فرو رفتم. خنده فرصت نفس کشیدنو بهم نمیداد.
کوک با خنده دستشو تو موهام فرو کردو بهمشون ریخت.
کوک: الحق که لایق ببر بودنی....
خندیدمو سرمو بیشتر تو سینش برو کردم. صدای موتور سیکلتی توجه هر دومون جلب کرد. موتوریه در حالی که یه کلاه کاسکت مشکی رنگ رو سرش بود با سرعت باور نکردنیی از کنارمون زد.
کوک: این دیگه چی بود.
سر تا پای اون شخص موتور سوار مشکی بود. مشکوک به سمت کوک برگشتم.
ته: مگه نگفتی کار خلافو تموم میکنی؟
کوک: من که تموم کردم. مگه شرکتو نمیبینی. خوبه خودتم هر روز باهام میای.
ته: پس این چی بود؟
کوک گیج تر از همیشه دستی به گردنش کشید.
کوک: نمیدونم.
جفتمون با گیجی بهم نگاه میکردیم. سعی کردیم بی توجه بهش به راهممون ادامه بدیم ولی کاش میدونستیم این تازه اولشه......
_________________________________________
سلام به همه
ببخشید اگه خوب ادیت نشده و یا خوب ننوشتم...
حسابی مریض شدم. لطفا واسم دعا کنین زود خوب شم که هفته دیگه کلی امتحان دارم.

قدرت_عشقWhere stories live. Discover now