part22

162 20 3
                                    

از شیشه ای که روی در قرار داشت داخل رو نگاه کردم. اینکه میدیدم تو بغل هم خوابیدن خیلی واسم عذاب آورد بود. اون بغل مال من بود. وارد اتاق شدم. با حرص نگاشون کردم که با چشمای باز یونگی مواجه شدم.
یونگی: کجا بودی؟
کوک: مگه مهمه؟
یونگی: معلومه که مهمه.
کوک: تو چرا نخوابیدی.
یونگی: اخه راحت نیستم.
خوابیدن به تهیونگ واقعا تحمل میخواست. اینقدر محکم میچسبید بهت که نمیتونستی نفس بکشی ولی من عاشق این کاراش بودم.
کوک: باشه بزار...
تهیونگو بلند کردم‌. از این که خوابش سنگین بود خیلی خوشحال بودم. رو کاناپه کنار اتاق خوابیدمو تهیونگو رو خودم خوابوندم. مثل هر شب محکم بهم چسبید. یونگی نفس عمیقی کشیدو پشتشو بهمون کرد.
پس یونگی تهیونگ رو نمیخواستم. یعنی میتونستم واسه خودم داشته باشمش. به چهره جذابش خیره شدم‌. کم کم چشمام گرم شدو بخواب رفتم.....
با حس بوی غذا چشمامو باز کردم‌. چقدر گشتم بود. تهیونگ کنار یونگی رو تخت نشسته بودو قاشق پر سوپو سمتش میگرفت.
یونگی: نمیخوام دیگه.
ته:نمیخوام نداریم.باید بخوری.
یونگی: کوکی گشنت نیست؟
تهیونگ برگشت سمتم.
ته: میخواستم غذاتو جمع کنم. به موقع بیدار شدی.
پلاستیکی رو سمتم گرفت. نودل رو از توش برداشتم.
کوک: آب‌جوش دا...
ته: نه باید بری سلف.
در حالی که سوپ کنار دهن یونگیو پاک میکرد گفتو دوباره مشغول کارش شد. سر تکون دادمو رفتم بیرون. به معنای واقعی کلمه داشت نادیدم میگرفت. وارد سلف شدمو نودلمو آماده کردم.
ولی یونگی چرا هوای منو داره؟ نکنه این اثر حرفای اون شبه. استرس مزخرفی گرفته بودم. اگه تهیونگ بفهمه هیچ وقت نمیبخشتم.
یا بوک ماکروفر به خودم اومدمو نودلو برداشتم. چاپستیکم رو باز کردمو همونطور که میخوردم به اتاق برگشتم.
یونگی سعی داشت راه بره و تهیونگ هم دستشو گرفته بود و کمکش میکرد.
یونگی: هی کوکییی...ببین میتونم.....
دوباره میخواست بخوره زمین که تهیونگ محکم تر بغلش کرد.
ته:واسه امروز بسه.
بلندش کردو رو تخت نشوندش.
یونگی:کوک...به منم میدی؟
نگاهمو از تهیونگ گرفتمو به یونگیی که خیره نگاه نودل میکرد دادم.
کوک:فقط یه ذره.
نودلو گرفتم سمتش. چاستیکو برداشتو شروع به خوردن کرد.
ته: هی اروم بخوری یونگ.
کوک: قرار بود یکم بخوری.
یونگی: میشه باهم بخوریم این خیلی خوشمزه ست.
چاستیکو پر کردو سمتم گرفت. خواستم ازش بگیرم که دستشو عقب کشید.
یونگی: نه خودم بهت بدم.
نگاهمو به تهیونگ که با اخم نگامون میکرد دادم.
کوک: نه بده خودم میخورم.
یونگی: نه خودم......
کلافه تر از همیشه دستشو پس زدمو به سمت در رفتمو خارج شدم.
یونگی
در با شدت بسته شدو باعث شد تکون کوچیکی تو جام بخورم. چرا اینجوری کرد؟ یعنی دوست نداره از دست کسی غذا بخوره؟
یونگی: چرا اینجوری کرد؟
ته: ولش کن.
یونگی: چرا ولش کنم. کوکی خیلی مراقبته پس چرا مراقب من نیست؟
ته: من مراقبت نیستم؟
یونگی: نه من میخوام کوک هم مراقبم باشه.
قیافه پر انرژی تهیونگ به یه قیافه سرد تبدیل شد. این تغییر ته دلمو خالی کرد. یعنی بازم گند زدم؟
یونگی: آپا کجاست؟
ته: من چه‌ میدونم.
یونگی: میشه بهش بگی بیاد؟
ته: نه.
یونگی: ولی من...
با دادش ناخواسته دستامو رو گوشم گذاشتم.
ته: گفتم نمیشه...حالا هم دهنتو ببند.
نودلو از دستم کشیدو انداختش تو سطل آشغال.
یونگی: چرا....
یقه لباسمو گرفتو کشیدم پایین. هنوز درست نمیتونستم رو پام وایسم. تعادلمو از،دست دادم. دوباره با داد گفت:
ته: بهت گفتم خفه شو. نمیخوام صدای فاکی تو بشنوم.
بغض گلومو گرفته بود. دیگه نمیتونستم نگاش کنم.
ته: چیه....چرا لال شدی...بگو کوکی جونت بیاد کمکت کنه....
دستامو رو گوشام گذاشتم.
ته: خیلی بی لیاقتی یونگی. تو واقعا نفرت انگیزی...
لگدی به ساق پام زد که داد پر دردم بلند شد. ساق پا پر دردمو بین دستام گرفتم.
یونگی: از اتاقم بدو بیرون دیگه نمیخوام ببینمت.
یقه لباسمو چنگ زدو جلوم نشست.
ته: تو...مال...منی...اینو تو مغزت فرو کن.
با صدایی که بغض توش موج میزد گفتم:
یونگی: من دوستت ندارم‌. نمیخوام همش پیشم باشی. اینجوری اذیتم میکنی‌.
مشتش شل شدو یقمو ول کرد . سرب تکون داد.
ته: پس زنگ بزن جانگکوک بیاد پیشت. چون یانگهو رفته سفر.
از اتاق زد بیرون. سعی کردم بلند شم ولی اصلا موفق نبودم . تازه متوجه دستم شدم که خونریزی داره. دستمو روش گذاشتمو نگاهمو به سروم که رو زمین افتاده بود افتاد. دستمو به میز کنارم گرفتمو خودمو بالا کشیدم. پاهام درد گرفته بودو هر چی تلاش میکردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم. دستمو به مبل گرفتمو خودمو روش بالا کشیدم. اشکم تو چشمام جمع شد. یاد حرف آپا(همون یانگهو) افتادم. من یه پسر قوی و مغرور بودم پس چرا الان احساس ضعف می‌کنم. چرا حس میکنم یه چیزی کمه. اشکامو پس زدمو سعی کردم رو پاهام وایسم ولی بازم نتونتمو نشستم رو مبل.....
یعد از کلی تلاش بالاخره موفق شدم رو پاهام وایسم. اولین قدم رو برداشتم که دوباره خوردم زمین ولی اين بار دستموبه تختم گرفتمو خودمو به کمکش کشیدم سمت در. درو باز کردم که با دکتر مواجه شدم.

قدرت_عشقWhere stories live. Discover now