part4

137 16 8
                                    

با درد گردنم سرمو بلند کردم‌. ساعت رو میز ساعت ۲و نیمو نشون میداد. از پشت میز کارم بلند شدم. به سمت آشپزخونه رفتمو شام پسرارو اماده کردم. به اتاقشون رفتمو بدون حرف مشغول باز کردن دستاشون شدم. همشون متعجب نگام میکردن. با اشاره سرم بهشون فهموندم دنبالم بیام. جلو تر ازشون خارج شدم تا تهیونگ رو برای شام خبری کنم. قفل درو باز کردمو وارد شدم. تهیونگی که تا اون موقع خواب بود با دیدنم سریعا سرجاش نشست.
یونگی: بیا شام بخور.
ته: گرسنه نیستم.
یونگی: دوستانم هستن. خواستی بیا.
در اتاقو همون جور رها کردمو رو کاناپه وسط حال نشستم. کوک با دیدن تهیونگ سریعا به سمتش رفتو بغلش ‌کرد. لبخند تلخی رو لبم شکل گرفت. چرا؟ چون هنوز بهشون حس داری؟ نه اصلا‌‌‌‌‌....
وقتی همه از سلامتی کامل تهیونگ مطمئن شدن به اشپزخونه رفتن. هر شش تاشون پشت میز نشستنو تو سکوت مشغول خوردن غذا شون بودن.
سیگاری که تازگی بهش وابسته شده بودمو از تو جیبم بیرون اوردم. رو لبم قرارش دادمو روشنش کردم. مک عمیقی بهش زدم که باعث سرفم شد. با خستگی رو کاناپه دراز کشیدم. سیگارو تو جا سیگاری خاموش کردمو چشمامو بستم. داشت خوابم می‌برد که صدای تهیونگ باعث شد چشمامو باز کنم.
ته: تو غذا نمیخوری؟
یونگی: نه. غذاتون تموم شد؟
بهشون نگاه کردم. با تکون دادن سرشو ادامه دادم:
یونگی: پس برین تو اتاقتون.
کوک: نمیشه تهیونگم...
رو به تهیونگ گفتم:
یونگی: برو.
با دودلی به سمت کوک رفتو دستشو محکم گرفت. به دوتا نگهبان اشاره کردم که ببرتشون تو اتاقو خودمم دوباره دراز کشیدم.
یونگی: من اون کارو انجام میدم فقط بیخیال اپام شین....
؟: تو چه غلطی کردی یونگیاا...
یونگی: نمیتونستم دست رو دست بزارم تا تنها داراییمو ازم بگیرن. آپا تو تنها کسی هستی که واسم مونده....
با شوک از خواب پریدم. این دیگه چی بود. دستی به صورت عرق کردن کشیدم‌.
به زور بلند شدمو به سمت آشپزخونه قدم برداشتم. یه لیوان آب واسه خودم ریختمو یه سره خوردمش. درد قلبم باعث شد ناخواسته ناله ای کنم. درد تو تمام قفسه سینم پخش شده بود. سرگیجه شدیدی سراغم اومد که لیوانو رها کردمو دستمو به کانتر گرفتم.
یانگهو: یونگیا حالت....
با دیدنم حرفش نصفه موند. رو به یکی از نگهبان ها گفت:
یانگهو: سریعا آمبولانس خبر کنین.
نزدیکمو اومد کمکم کرد رو صندلی بشینم. دستمالی رو برداشتو رو پیشونیم گذاشت. عرق سردی رو تمام بدنم جا خوش کرده بود. با شدید تر شدن درد قفسه سینم ناله ای بلند تر کردمو دستمو قفل قفسه سینم کردم.
یانگهو وحشت زده دستشو رو دست گذاشت.
یانگهو: چت شد یهو اخه تو که حالت خوب بود.
چیزی نگفتمو فقط سر تکون داد. حالت تهوع داشتمو با این حال هیچ کار جز تحمل کردن اون درد مزخرف نداشتم. درد کاملا تو گردنو شونه هام پخش شده بود. با شنیدن صدای امبولانس دستمو دور گردنش انداختو کمکم کرد تا راه برم. پرستار ها به سمتم اومدنو بجای یانگهو کمکم میکردن.
پرستار: تا بحال موردی مشابه این داشتین جناب پارک؟
یونگی: ی..یه بار ولی اون خیلی سطحی تر بود
پرستار: مشکل قلبی داشتین؟ یا کسی تو خانواده درجه اول بودن که این مشکل رو داشته باشن.
یانگهو: بله اپاش. خیلیم اوضوعشون وخیم بود.
به یانگهو نگاه کردم. اپاش؟ درد قدرت پردازش اتفاقات اطرافمو ازم گرفته بود. حتی دیگه رو پاهامو هم نمیتونستم وایسم.
پرستار: آزمایش های ماهانه رو انجام میدادین؟
سرمو به معنی نه تکون دادم. وارد امبولانس شدمو رو برانکارد دراز کشیدم. دیگه هیچی از اتفاقات اطرافم نمی‌فهمیدم.  فقط صدایی تو مغزم پلی میشد....
؟: متاسفم یونگیا.....
؟:تو یه اشتباه بودی یونگی.تو اصلا قرار نبود باشی....
؟:میخوام جایی زندگی کنی که در ارامش کامل باشی.نه اینکه همیشه تنهایی رو تحمل کنی همیشه شکست بخوریو بشکنی.....
؟:دلم میخواد یه آدم قوی بشی که اگه در آینده اشتباهی کردی بتونی از اشتباهت خوب مراقبت کنی‌....
دیگه مغزم توان پردازش کردن چیزی رو نداشت. قطره اشکی از گوشه چشمم پایین افتادو دیگه هیچی نفهمیدم.
جانگکوک
خوابم نمی‌برد. برای اینکه سرگرم بشم با موهای تهیونگ بازی میکردمو از حضور نزدیکش حس ارامش میگرفتم.
تازه الان می‌فهمیدم چقدر یونگی شکسته شده بود.  اون نگاهش کلی حرف برای گفتن داشت ولی با این حال سکوت کرده بود. دستمو پشت تهیونگ کشیدمو بیشتر به خودم نزدیکش کردم.
ته: یونگی عوض نشده.
از حرفش جا خوردم.
کوک:چطور؟
ته: یانگهو خیلی روش فشار اورده. اون باعث شده که یونگی تمام نفرتشو سرکاری که ما باهاش کردیم خالی کنه در صورتی که مقصر همه اینا خودشه.
بوسه ای رو سرش زدم که بیشتر بهم چسبید.
کوک: بخواب ته کوچولو.
ته: کوچولو تویی.
خنده ارومی کردیم.
تهکوک: کوچولو یونگیه...
متعجب بهم نگاه کردیم.
ته:چی؟ یعنی...
کوک: اره میتونه پیشمون زندگی کنه. نظرت چیه؟
با حس گرمی لبای دستمو پشتش به حرکت دراوردم که صدای آژیر امبولانس باعث شد از هم جدا شیم.
ته:این چیه دیگه؟
هوپمینو نامجین هم بالاخره بیدار شدن. هممون به سمت در هجوم بردیمو گوشمون رو در گذاشتیم. صدای ناله های پر درد یونگی خیلی واضح به گوشمون میرسید. یعنی بازم اون یانگهو عوضی اذیتش کرده بود‌؟
جیمین: حالش خوب نیست.
همه نگاها برگشت سمت جیمینی که از سوراخ کلید در داشت بیرون رو نگاه میکرد.
جیمین: قلبشه.
کوک: باید بریم پیشش.
جین: به نظرت میزارن بریم بیرون.
ته: بهشون تعهد میدیم که برگردیم.
هوسوک: نه. منو جیمین اینجا میمونیم. شماها برین.
نامجون: منو جین هم میمونیم. اون الان به شما دوتا نیاز داره.
تهیونگ منتظر جوابم بود. برگشتم سمت درو ضربه ای بهش زدم.
کوک: میشه یه لحظه در رو باز کنین؟
با صدای باز شدن قفل تهیونگ به حرف اومد.
ته: ما باید بریم پیش یونگی .
نگهبانه بدون حرف زدن سر تکون دادو درو دوباره بست که با حرفم متوقف شد.
کوک: اگر نصفمون بمونن چی؟
در رو دوباره باز کرد.
نگهبان: باید هماهنگ کنم.
دیگه منتظر شنیدن هیچ حرفی نموندو درو بست. چند دقیقه ای نگذاشته بود که دوباره درو باز کرد.
نگهبان: فقط دو نفر بیاین و در ضمن نمیتونید تنها برید.
منو ته به بچه ها نگاه کردیم. هر چهارتاشون سر تکون دادن. دست ته رو تو دستم قفل کردمو از اتاق خارج شدیم. دوتا از بادیگارداشون قدم به قدم باهامون میامدن سوار ماشین شدیمو در عرض چند دقیقه جلو در بیمارستان رسیدیم. بی توجه به بادیگاردا از ماشین پیاده شدیمو به داخل دویدیم.
کوک: پارک یونگی کجاست؟
پرستار: نسبتتون؟
ته:دوستاشیم.
پرستار: حالشون اصلا خوب نیست. بردنشون اتاق عمل.
حس احمق بودن میکردم. اگه به حرف تهیونگ گوش داده بودم الان هیچ کدوم از این اتفاقات نیفتاده بود. تهیونگو تو آغوشم کشیدمو سرشو رو شونم گذاشتم.
کوک: متاسفم. تقصیر من بود. اگه.....
تهیونگ: تقصیر تو نیست‌. تقصیر جفتمونه‌.
چشمای اشکی داشت روحو روانمو به اتیش میکشوند. محکم تر به خودم فشوردمش.
ته: اگه چیزیش بشه چی؟ اون وقت دیگه هیچ وقت نمیتونم ازش عذرخواهی کنم. نمیتونم بهش حقیقتو بگم.
کوک: چیزیش نمیشه‌. هنور واسه ترک کردنمون خیلی زوده.
به ارومی به سمت اتاق عمل حرکت میکردیم به جلو در که رسیدیم یانگهو رو درحالی که کلافه اینور اون ور میرفت دیدیم.
یک ساعت با استرسو نگرانی به اندازه ده سال طول کشید. بالاخره دکتر از اتاق عمل خارج شد. هر سه نفرمون به سمتش هجوم بردیم. دکتر سری تکون داد.
دکتر: متاسفم. ولی مریضو از دست دادیم.
پاهام سست شدنو رو زمین نشستم. صدای گریه تهیونگ اوج گرفت. یانگهو با عصبانیت مشتی تو دیوار کوبیدو اون هم رو زمین نشست. صدای هق هق هر سه مون تو راهرو خالی می‌پیچید. با آوردن یونگی هر سه بلند شدیم. اشکام دیدمو تار کرده بود. هنوزم باورم نمی‌شد. ما دیگه یونگی رو نداشتیم. یونگی تموم شد؟ به همین زودی؟
یانگهو: تموم شد؟
یانگهو ناباورانه پرسیدو قطره اشک های پی در پیشو پاک میکرد.
ته:نمیتونم باور کنم. لطفا کوکی...لطفا بگو خوابه... لطفا بیدارم کن جانگکوکیی....
گریش اوج گرفته بود. محکم تر از قبل بغلش کردمو با صدایی لبریز از بغض اروم زمزمه کردم:
کوک: متاسفم تهیونگا...این واقعیته...
نویسنده
(یک هفته بعد)
انگار اسمون هم بخاطر یونگی داشت گریه میکرد. جمعیت خیلی زیادی در خاکسپاری یونگی حضور داشت. دوپسر در آغوش هم ایستاده بودنو بی صدا اشک میریختن‌‌. همه نگاها رو عکس یونگی که با یه لبخند جذاب به تماشامون ایستاده بود، قفل شده بود.

 همه نگاها رو عکس یونگی که با یه لبخند جذاب به تماشامون ایستاده بود، قفل شده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یانگهو رو زمین کنار قبر یونگی نشسته بودو با انگشتش خطای فرضی روش میکشید. همه در این مراسم درحال اشک ریختن بودن به جز کسی که به صورت مخفی بین مردم قرار داشتو با بی حس ترین حالت ممکنش به تهیونگو کوک خیره بود.

 همه در این مراسم درحال اشک ریختن بودن به جز کسی که به صورت مخفی بین مردم قرار داشتو با بی حس ترین حالت ممکنش به تهیونگو کوک خیره بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

؟؟: گریه نکنید دو مرغ عاشق دیر یا زود متوجه حقیقت میشین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


؟؟: گریه نکنید دو مرغ عاشق دیر یا زود متوجه حقیقت میشین......

قدرت_عشقWhere stories live. Discover now