موسیقی هفدهم🎻

443 139 41
                                    

Song: Visions of Gideon


داستان از دید چانیول:

چشم‌هاش رو از دردی که در کمرش احساس می‌کرد روی هم فشرد و آروم بازشون کرد. بدنش مچاله و خشک شده بود.
نگاهش رو چرخوند، این‌جا اتاق خودش نبود، نگاه گنگی به کاناپه‌ی زیرش انداخت. با یادآوری این‌که کجاست نیم‌خیز شد، این‌جا... خونه‌ی بکهیون بود... اون دیشب رو این‌جا خوابیده بود...؟ روی کاناپه نشست و دست‌هاش رو محکم روی صورتش کشید.

هوا روشن شده بود، به ساعت مچی‌اش نگاه کرد، با دیدن ساعت جوری بلند شد که کمرش تیر کشید. آخی گفت و دستشو روی کمرش گذاشت.
ساعت از 11 گذشته بود، کلاس اول و دومش رو از دست داده بود و خونه‌ی بکهیون به قدری از آموزشگاهش دور بود که حتی اگه همین الان هم راه می‌افتاد به کلاس سومش نمی‌رسید.
کلافه گوشی‌اش رو از جیب کاپشن بادی مشکی‌اش بیرون کشید، گوشی‌اش خاموش شده بود... برای همین هیچ تماسی از منشی‌اش بهش نرسیده بود.
دستی تو موهاش کشید و با خیس شدن سر انگشت‌هاش تازه متوجه عرقی که بدنش رو پوشونده بود شد. تمام شب رو در حالی که کاپشن بادی به تن داشت و پتوی نسبتا ضخیمی روش کشیده شده بود، خوابیده بود. کاپشنش رو درآورد. بدنش جوری بسته شده بود که اگه خونه‌ی خودش بود همین الان و بدون توجه به سرمای هوا، در استخر پنت‌هاوسش شیرجه می‌زد. پتویی که هنوز هم پاهاش رو پوشونده بود رو کنار زد و از فکر این‌که این پتو و بالشت رو بکهیون براش آماده کرده بود، لبخندی زد.

همه جا ساکت بود و بکهیون رو نمی‌دید، احتمالا اون هم هنوز خواب بود. نگاهی به دری که کنار در ورودی قرار داشت، انداخت، طبیعتا باید توالت می‌بود. کش‌وقوسی به بدنش داد و با قدم‌های آروم به سمت در رفت و آروم بازش کرد، با دیدن توالت سری برای تایید تکون داد.
دست‌هاش رو شست و شروع به پاشیدن آب سرد به صورتش کرد ولی هنوز کسل و بی‌حال بود، سرش رو کامل زیر شیر گرفت، با ریختن آب سرد رو سرش آهی کشید و چند لحظه‌ای در همون وضعیت موند، با بهتر شدن حسش نسبت به خودش سرش رو عقب کشید. دستی به گردنش کشید و از حس خوب قطرات آبی که از یقه‌ی تی‌شرتش عبور و روی پوست بدنش حرکت می‌کردند، لبخند محوی زد. به خودش در آینه نگاه کرد و موهای خیسش رو عقب زد، در حالی که قلنج گردنش رو می‌شکوند از توالت بیرون اومد.

با این‌که می‌دونست بکهیون اختلال خواب داره ولی دوست داشت هر چه زودتر بیدار شه. با دیدن دری که نیمه باز بود قدم هاش رو بی‌صدا برداشت و به سمت راهرویی که کنار آشپزخونه بود رفت.
در رو کمی عقب کشید و قلبش با تصویری که دید به تپش افتاد. بکهیون عزیزش غرق در خواب بود،
قدمی جلو رفت و وارد اتاق خوابش شد و از نمای نزدیک‌تری به صورتش نگاه کرد، لب‌هاش کمی از هم فاصله داشتند و جوری تو خودش جمع شده بود و پتو رو تا گردنش بالا کشیده بود که انگار سردشه. لبخندی به سرمایی بودنش زد... دلش از کوچیکی بدنش زیر اون پتوی بزرگ ضعف رفت. موهای سفیدش روی پیشونی‌اش ریخته شده بود و این‌قدر خوابش عمیق بود که بیدار شدنش حتی نزدیک به‌نظر نمی‌اومد.

Maybe on the MoonWhere stories live. Discover now